اگر شانس بیاورم

اگر شانس بیاورم
روزی من هم پیرمردی خواهم شد
که هر وقت یاد ِ تو می افتد
سیگارم را از جیب کتش بیرون می آورد و روشن می کند و ...
با حسرتی پنهان میان آه های بلند
به آن پُک های پیاپی می زند
.
اگر - خروس ِ بی محل - مرگ 
همین یک شانس را هم از زندگی نگیرد 
____________
امیر سربی 4 مرداد ماه 92

کاش می شد بشود ...

.
...................
چقَدَر دلم می خواست می شد بعضی از خاطره هابرای همیشه از حافظه ام پاک شود
که وقتی دوباره به هم برسیم، سرم سوت بکشد و با خودم بگویم:
"خدایا، من این چشمای لعنتی رو قبلن ی جایی دیدم! ولی کجا؟؟"
و دوباره لبخند بزنم ... لبخند بزنی دوباره
_____________
امیر سربی 13 خرداد ماه 92

این فلج کامل این بی قراری ِ مزمن


من زنده ام هنوز وُ سپیدار می شوم ...

من زنده ام هنوز وُ سپیدار می شوم ...
تولدم و سال نو و عید شما مبارک


_________
امیر سربی 9 فروردین ماه 92

خاطرات ِ خاکستری


"
فقط می خواستم بهت بگم خیلی بد کردی که منو احمق فرض کردی..."
گفت و گفت و گفت
حق داشت
نمی دانست همه چیز را پاک کرده بودم
تا پاک مرا از یاد ببرد
...
نمی دانستم خاطرات حک شده ... فرصتهای سوخته پاک نمی شود
خاکستر می کند
_____________
تقدیم به خاطره های خوش ِ تمام شما عزیزان

 

سی و یک میلیون و پانصد و سی و شش هزار بار ششم ِ بهمن

امروز

ششم ِ

بهمن ماه ِ

هزار وُ سیصد وُ نود وُ خاطره است

فردا هم

ششم ِ

بهمن ماه ِ

هزار وُ سیصد وُ نود وُ خاطره است

همانطور که دیروز هم

ششم ِ

بهمن ماه ِ

هزار وُ سیصد وُ نود وُ خاطره بود

همانطور که هر روز

ششم ِ

بهمن ماه ِ

هزار وُ سیصد وُ نود وُ خاطره ...

سی و یک میلیون و پانصد و سی و شش هزار بار
ششم ِ بهمن

___________

امیر سربی

پست پیش خداحافظی

کم کم دارم این وبلاگ رو جمع می کنم
با ی دنیا خاطره ی تلخ و شیرین
البته این پروسه حدودن یکی دو ماهی طول می کشه
...

موقع پست آخر که برسه خبرهایی تکمیلی به دوستان می دم

البته به قول قدیمی ها
سیبی که می اندازی هوا
تا بیاد پایین هزار تا چرخ می خوره
____________

امیر سربی 20 دی ماه 91

" چشمی به هم زدیم وُ دنیا گذشت"


از میان این تارهای سفید
بافه ی گیسوان ِ چارده سالگی ات پیداست
پرکلاغی ... انبوه وُ شَبق
و از لابه لای لبخندت
شیطنت ِ دخترکی گریزپا وُ گندمی
که با دستهایی چلیپا روی پرچین ِ نگاهم
راه می رفت وُ تعادلش را حفظ می کرد
و گناه را هجا به هجا تعمید می داد
پا ... ور ... چین / پا ... ور ... چین
زیر ِ لب: باران ... باران
...
" چشمی به هم زدیم وُ دنیا گذشت"
اما
تو همچنان تازه وُ گرم وُ بی تکرار
انگیزه ی واژه هامی
جان می دهی
به نفسهام ... به خاک
...
پا ... ور ... چین / پا ... ور ... چین
باران ... باران
خورشیدکم
____________
امیر سربی 16 دی ماه 91

از تو چه پنهان این روزها خیلی می ترسم ...


از تو چه پنهان

این روزها خیلی می ترسم
خیلی اتفاقی فهمیده ام
همه در این شهر مرده اند
همسایه ها ... همکاران ... فامیل وُ غریبه ... عابران
ولی هیچکس به روی خودش نمی آورد
شنیده ام خون آشام ها را از دو چیز می شود شناخت
اینکه نه سایه دارند نه تصویری در آینه
نمی دانم!؟
شاید مرده ها هم همینطوری اند!
می ترسم جلوی آینه بایستم
می ترسم توی چشمهای خودم نگاه کنم
می ترسم سایه نداشته باشم
.
از تو چه پنهان
وقتی قیافه ی مچاله ی شیمیایی ها را می بینم
همینکه هنوز می توانم در این هوای آلوده نفس بکشم
همینکه با مرده ها معاشرت می کنم
یعنی خیلی وقت است که زنده نیستم
.
راستی!
هیچکس در این شهر تو را نمی شناسد
این نمی تواند اتفاقی باشد!
به نظرت عجیب نیست؟؟؟
______________
امیر سربی 15 دی ماه 91

عشق نفرینی ...


همیشه از کرگدن بودن بدم می آمد
تا اینکه شبی
به یک کرگدن دل باختم
به یک کرگدن ِ ...

__________
امیر سربی 14 دیماه