الکی شلوغش نکن حضرتِ آقا!!! اینجا اصلا خوانندهای نداره. یعنی تا جایی که من میدونم، با حذف خوانندههای گذری که هر بار پست جدیدی گذاشته میشه و اسم وبلاگ میره روی صفحهی اول بلاگ اسکای، ممکنه اتفاقی این صفحه رو بازکنن و لایکی کنن یا کامنتی بذارن که اغلب بیربط و برای بازدید متقابل از وبلاگشون هست، اینجا غیر از تو و حوا خوانندهای نداره، که حوا هم الان اون سر دنیا داره با همسرش زندگیِ خودش رو میگذرونه، و من مشکلی ندارم که اون هم نوشتههای اینجا رو میخونه، چون من هم سابقا نوشتههاش رو میخوندم و میخونم، پس منصفانهس که اون هم نوشتههای اینجا رو میخونه. البته خوشحال هم میشم که سر میزنه و میخونه، چون دوست دارم فکر کنم شاید اون تنها کسی هست که میفهمه من چی میگم. هر چند آدرس اینجا رو من بهش ندادم. من آدرسِ اینجا رو به هیچ آشنایی ندادم جز نُه سال پیش به یه دوستِ قدیمی، که الان مدتهای طولانیه ارتباطی دیگه نیست و فکر نمیکنم اصلا اینجا رو یادش باشه و براش جذابیتی داشته باشه که بخواد بخونه. من آدرس اینجا رو یادم نمیاد حتی توی وبلاگِ قدیمیت هم گذاشته باشم. تنها جاهایی که آدرس میذاشتم نُه سال پیش در بازدید از وبلاگ افرادی بود که سر میزدن و آدرس وبلاگشون رو میذاشتن. افرادی که نمیشناختمشون و فکر نمیکردم من رو بشناسن، و اگر میدونستم مرد تنها تویی، مطمئنا اونجا هم آدرس وبلاگم رو نمیذاشتم. همین وبلاگ هم بعد از حدود سه سال که وبلاگی نمینوشتم، اواخر سال 90 بود که باز کردم و نوشتم، و چون از اول میدونستم چی و برای کی میخوام بنویسم، به آشنایی آدرسش رو نگفتم. قبلترش هم که در وبلاگ دیگهای با آدرسِ متفاوتی در پرشینبلاگ مشترکا مینوشتیم و سالها قبلش من از این آدرس استفاده میکردم و اون هم باز در پرشینبلاگ. پس از طرفِ من مطمئنا، بی هیچ شکی، هیچ فردِ آشنایی که تو و من رو بشناسه آدرس این صفحه رو نداره. بعد هم که باز پنج سال و نیم اینجا ننوشتم و در اون یکی وبلاگ که عمومی بود و آدرسش رو در اینستاگرامم گذاشتم نوشتم و راز مگویی توش ننوشتم. اگه میخواستم عمومی بنویسم که جماعتی که ما رو میشناسن بخونن، فقط همونجا مینوشتم و برنمیگشتم اینجا. حتی وقتی نوشتهها رو از اون وبلاگِ عمومی حذف کردم و آوردم اینجا نوشتم، امکان دسترسی به وبلاگ از طریق سرچ در موتورهای جستجو رو غیرفعال کردم که یه وقت یکی نوشتهای قدیمی از اون وبلاگ رو توی گوگل سرچ نکنه و آدرس اینجا رو پیدا کنه.
من که اصلا اول داشتم به خودت خصوصی توی واتساپ پیغام میدادم و باهات حرفهام رو میزدم. گفتی دیگه بهت پیغام ندم که مجبور نشی بلاکم کنی، چون پیغامهام اذیتت میکنه، من هم اینجا نوشتم که حرفهام رو جایی بزنم. چون نیاز داشتم حرفهام رو بزنم، نیاز داشتم حقایق و وقایعی رو بگم که نمیدونستی، که همین حرف زدن پناهم بود. اگه هدفم گفتن جلوی بقیه و برای بقیه بود، از اول نه توی واتساپ خصوصی برای خودت و نه بعدش توی این وبلاگ خصوصی و ناشناس که کسی آدرسش رو نداره، نمینوشتم. توی وبلاگ عمومیم مینوشتم که آدرسش رو بارها در اینستاگرام گذاشتم. که البته هیچ وقت صد در صد مطمئن نبودم اینجا رو میخونی، اما مینوشتم برای آینده که میدونستم یه روز بلاخره به نوشتههای اینجا سر میزنی.
مطمئن باش من هیچ وقت حرفهایی رو که توی این وبلاگ نوشتم، توی جمعی که کسی ما رو بشناسه نمیگم. به دو دلیل خیلی مهم. اول اینکه هیچ وقت در تمام این سالها نذاشتم تصویر تو توی ذهن بقیه خراب و آلوده باشه، همیشه هر وقت صحبتی ازت شده، تصویرت رو برای بقیه زیبا و تمیز جلوه دادم و سعی کردم کدورتهای ذهن بقیه رو از تصویرت پاک کنم، به این دلیل که همیشه فکر میکردم شاید روزی به هم برگردیم. دوم و مهمتر به خاطر خودم، به خاطر تصویر و تصوری که از من در ذهن بقیه هست. یه زن محکم، مستقل، مهربون و پرغرور. مطمئنا هیچ وقت حاضر نیستم افرادی که من رو و تو رو میشناسن، از وابستگی شدیدم به تو، از غروری که به خاطرت شکستمش، از اشکها و گریهها و التماسهام بِهِت، از تمام بارهایی که من رو ضایع کردی و نابود شدم، چیزی بدونن و بخونن. هیچ کس نمیدونه، هیچ کس نذاشتم بدونه در این سالها چی شده، چی گذشته. مطمئن بودم تنها کسی که نوشتههای محرمانهی اینجا رو میخونه، تو هستی و حوا. و خب هیچ وقت با خوندنِ حوا مشکلی نداشتم. انگار نُه ساله که اون تنها عضوِ محرمِ به این خانوادهی از هم پاشیدهی پیچیدهس!
پس اگه جز تو و حوا افراد آشنای دیگهای اینجا رو میخونن، که تا قبل از خوندنِ نوشتهی آخَرت، مطمئن بودم امکان نداره، تو آدرس اینجا رو بهشون دادی، و بسیار کارِ خطایی کردی که آدرس وبلاگِ خصوصیِ من که توش حرفها و درددلهای خصوصیم رو مینویسم رو به افراد دیگه دادی. این کار اسمش"تجاوز"ئه، دادنِ آدرس حریم خصوصیِ من بدون اجازه و اطلاعِ من به دیگران. اینکه میذاشتی هر کس و ناکسی هر مزخرف و دروغی میخواد دربارهی من بهت بگه و با دروغ و مهمل ذهنت رو نسبت به زنت مسموم کنه اسمش تجاوز به حریمِ زندگی مشترک بود. اینکه از ریز جزییات رابطهی اتاق خوابمون برای مرد دیگری تعریف کردی که نظراتِ مزخرفش رو بده که چه باید میکردی، اسمش تجاوز به حریم خصوصیمون بود. اونها اسرار مگو بود. اینکه سالها روز طلاق کیک بخری و عکس کیکِ جشن طلاقت رو توی فیسبوکت بذاری که همهی افرادی که هر دوی ما رو میشناختن ببینن و گههرفشانی کنن، اون تجاوز به حریمِ رابطه بود و توصل به هر بیآبروییای برای تخریب و تحقیرِ من و فرونشوندن خشم و کینه و نفرتت، نه اینکه من توی یه وبلاگِ خصوصی، ناشناس، با فقط دو تا خواننده که یکیش خودتی و دیگری حوا، برات نوشتم. حیف که تو هیچ وقت نخواستی و نمیخوای رفتارهای خودت رو ببینی. تو همیشه درستی. همیشه پاک و منزهی!
من در نوشتهی آخر حتی یک جملهی دروغ ننوشتم. در تمام این سالها فقط دنبالِ عشق و فرصتی برای عاشقی با تو بودم، بدونِ غرور، عاشقانه و صادقانه برات نوشتم، با شهامت، بدونِ دروغ. اما تو توی همهشون دروغ و فریب و تظاهر دیدی، توشون خودخواهی دیدی، نبود، اما تو با توهمات و تصوراتت دیدی، چون دنبالِ پیدا کردن این چیزهایی در همه جا، در همه کس، در همه چیز، چون “هر چیز که در جستنِ آنی، آنی”...
من سالها فقط از عشق نوشتم، که عشق بیاد و درد رو درمان کنه، عشق بیاد و به اوج ببره، و تو سالها از کینه و نفرت، از بدی و نامردی و خودخواهیِ دیگران نوشتی، و خودت رو موجودی بیگناه و قربانی و درمانده در بین یه گله گرگ، یه عده موجود خودخواه و روانی و خطاکار تصویر کردی، و هیچ وقت حواست نیست که “حالِ متکلم از کلامش پیداست، از کوزه همان برون تراود که در اوست”
تا قبل از دو نوشتهی آخَرت، فکر میکردم حکایتِ تو، حکایتِ “آنکس که نداند و نداند که نداند” هست، برای همین توی پیغام بلند آخرم در واتساپ خواستم یه کم کارهات رو بهت یادآوری کنم و به قول معروف یه آینه بگیرم جلوت، بلکه لحظهای خودِ واقعیت رو، به دور از تصورات و توهماتی که از پاکی و بزرگی و خوشقلبیت داری، ببینی. شاید لحظهای با وجههی به شدت خودخواه، منفعتطلب و بیرحم و نابودگرِ خودت روبهرو بشی. اما باز نتونستی. فرافکنی کردی و نوشتی که مهربونی و رأفت و بزرگی و بزرگمنشیت، خاکی بودنت، باعث شده بقیه فکر کنن میتونن بشاشن روت ("خاکی باشی میشاشن روت فکر میکنن زمینه!")!!!
باز با خودم گفتم، عیبی نداره، اون آدم ارزشمندیه، اذیت شده، بیرونش عوض شده، اما ذاتِ آدم که عوض نمیشه. من ذاتش رو میشناسم، ذاتش درسته و ارزش سختی کشیدن براش، کنار گذاشتن غرور و صبوری کردن و باز از عشق گفتن رو داره. اون وجودش عشق رو میشناسه و من که میدونم اونچه در نهایت به دست بیاد چقدر زیبا و ارزشمنده. باید عاشقانه و سرسخت ادامه بدم. اون از عمق احساسم و سالهای انتظار من خبر نداره، برای همین دروغی و گذرا میخونَدش. باید بدونه. توی نوشتهی آخر همهش رو برات نوشتم و تو باز نخواستی اون چه باید رو ببینی و خودخواهانه باز کثافت کشیدی به همه چی.
الان دیگه نمیتونم بگم نمیدونی، الان مطمئنم که خودت رو زدی به خواب، سرت رو کردی زیر برف که واقعیتها رو نبینی، چون اینطوری راحتتری و به تصورِ متوهمانهای که از یه آدم بزرگوار و درست و مهربون و منزه از خودت برای خودت ساختی خدشهای وارد نمیشه. چون رو به رو شدن با تاریکیهای وجود شهامتی میخواد که با توهم یه جا جمع نمیشه.
برتولت برشت چه قشنگ میگه که:
“آنکه حقیقت را نمیداند فقط نادان است،
اما آنکه حقیقت را میداند ولی انکار میکند، تبهکار است.”
میخواستم بنویسم، وای که اگر عدلی در جهان باشه، خدا به دادت برسه به خاطر همهی تهمتها و نسبتهای ناروایی که به من زدی، به خاطر همهی دفعاتی که با خوندن نوشتههات به ناحق دلم رو شکستی و همهی بارهایی که با صدای آههایی که غیرارادی از وجودم خارج میشد به خودم اومدم.
میخواستم بنویسم خدا به دادت برسه، که البته اگه خدا به دادت برسه بیعدالتیه، که تو حاضر نشدی به دادِ دیگری برسی، و چه منصفانه گفتن: “از خدا انتظار نداشته باش کاری رو برای تو انجام بده که تو برای دیگری انجام نمیدی.”
نوشتهی آخرت من رو به این حقیقت تلخ رسوند که اعتراف کنم اشتباه کردم. اشتباه کردم که زمانی که سال ۸۲ میخواستم از ایران برم، فریبِ عشقِ متوهمانهی تو رو خوردم و به خاطرت موندم و زندگیم رو تباه کردم. اشتباه کردم در شناختت، که باور کردم عاشق بودی. اشتباه کردم که در مقابلِ کوه سنگی و بدون انعطاف و پر از غرور و خودخواهی و منیتِ وجودت، از غرور و وجودم گذشتم و باعث شدم با هر ابراز عشق در نظرت بیارزش جلوه کنم، و توهمت بزرگتر و کلامت وقیحتر و بیحیاتر بشه. اشتباه کردم که فکر میکردم ارزشمندی و عشق رو در ذاتت شناختم، یا اشتباه کردم که فکر میکردم ذاتِ افراد عوض نمیشه.
هر چند که میدونم همهی این نوشتهها، طبق اخلاقِ همیشهت، باز به نظرت مزخرف و دروغ میاد. تو همیشه به نظرت همه چیز دروغه وبه همه چی شک داری. کاریش هم نمیشه کرد. نرود میخ آهنی در سنگت. حالا باز برو و در صفحهت هر چقدر دلت میخواد توهین و افترا و ناسزا به من بگو، در مقابلِ خیلِ عظیمِ خوانندگانت.
من رو دیگه با تو کاری نیست. دیگه نه صفحهت رو میخونم و نه برات مینویسم. به قول دوستمون که خیلی سال پیش بهت گفت:
تو بمان و دگران، وای به حالِ دگران
پ.ن: از ما که گذشت، اما این حکایت رو بخون، شاید به دردِ روزگارِ آیندهت بخوره!
"یکی از دوستام و خانمش میخواستن از هم جدا بشن...
یه روز تو یه مهمونی بودیم ازش پرسیدم خانومت چه مشکلی داره که میخوای طلاقش بدی؟
گفت: یه مرد هیچ وقت عیب زنشو به کسی نمیگه...
وقتی از هم جدا شدن پرسیدم چرا طلاقش دادی؟!
گفت: آدم، پشت سر دختر مردم حرف نمیزنه...
سالِ بعدش خانوم با یکی دیگه ازدواج کرد...
یه روز ازش پرسیدم خب حالا بگو چرا طلاقش دادی؟
گفت: یه مرد هیچوقت پشت سر زنِ مردم حرف نمیزنه..."
پیدا شدم پیدا شدم
پیدای ناپیدا شدم
شیدا شدم
من او بُدَم
من او شدم
با او بُدَم
بی او شدم
در عشقِ او چون او شدم
زین رو چنین بی سو شدم
سه روزه دارم این متن رو مینویسم برای روز نوزده مرداد:
دوران مدرسه، صبحها موقع صبحانه خوردن همیشه یه برنامهای پخش میشد به اسم “تقویم تاریخ” که خبر میداد از اونچه در گذشته اتفاق افتاده بود و نبودیم که ببینیم و بدونیم.
من تقویمِ تاریخم رو از ۲۸ تیر ۱۳۸۷ شروع میکنم. مهمترین روز از بدترین روزهای عمرم. روزی که هر سال از هفتهها قبل براش برنامه میچیدم، اما اون سال توی تلخیها و پیچیدگی و شلوغیهای اون سال از خاطرم رفت. وقتی پای تلفن بهم گفتی “امروز تولدم بود” یه لحظه زمان ایستاد. قلبم درد گرفت و با تمام وجود احساس غم و درماندگی کردم که از خاطرم رفته بود. اصلا با کلمات قادر نیستم حال اون لحظهها رو توصیف کنم. درد و رنج و احساسِ غم و بدبختیِ بزرگی داشتم از فراموش کردنِ روز تولد کسی که با وجود همهی اختلافات و درگیریهای اون روزها، با تمام وجود از جون و دل دوستش داشتم. اتفاقی که باعث شد در تمام سالهای بعدش هرگز از روز ۲۸ تیر غافل نشم و هر سال هم از یادآوریِ خاطرهی اون سال غصه بخورم.
از اتفاقات دو ماهِ بعدش بارها گفتم. همهی اشکها و تلاشم برای جدا نشدن و جاری نشدن صیغهی طلاق دم محضر و داخل محضر، حال خراب و پریشونم در روزهای بعدش، کنسل کردن همهی کلاسها و برنامههام و محبوس کردنِ خودم توی خونه که تا دو هفته بیرون نمیرفتم، تلاشم برای بازگشت دوباره در چندین هفتهی بعدش، اساماسهام که بیجواب میموند، اومدن با شاخهی گل دم خونه که نیومدی اون شب خونه، اصرارم برای دیدنت، التماس بهت برای برگشت و اتفاقات داخل ماشین دم دانشگاه، صحبت کردن با رضا که واسطه بشه و کمک کنه، روز بردن جهیزیه دراز کشیدنم روی تخت در سمتی که تو میخوابیدی و بوکشیدن و نوازشِ تخت، و امید و انتظارِ بیهودهم که شاید ساعاتی که خونه تنهام میای خونه، هر کار که در اون روزها و دراون سن و شرایط به نظرم میومد، کردم، اما تو مثل سنگ سخت شده بودی و هیچی در وجودت تاثیر نداشت، به گمان اینکه اگه میخوام برگردیم و کنارت باشم، به این دلیله که از جاهای دیگه رانده شدم. چیزی که حقیقت نداشت، و اتفاقا هواخواه و مشتاق فراوان بود، اما من هواخواه و مشتاق و عاشقِ تو بودم. وقتی به نظرم همهی تلاشم رو کردم و دیدم هیچ راهی نیست و هیچ کاری نمیشه کرد و فایده نداره، با چشمِ گریون راهم رو گرفتم و رفتم.
کمکم داشتم دوباره از زمین بلند میشدم، اما هنوز کامل سرِ پا نبودم. دلم میخواست ببینمت و باهات حرف بزنم، اما نمیدونم چرا ازت میترسیدم، از اینکه باهات تنها بشم میترسیدم. از خشم و کینهت میترسیدم که بخوای آسیبی بهم بزنی! حتی وقتی بعد از سه چهار سال داشتم میومدم کافه هنر که ببینمت، در طولِ مسیر که در پیادهرو میومدم، میترسیدم کسی رو گذاشته باشی که بهم چاقو بزنه، آسیب بزنه!!
سالِ اول شبهای زیادی تا دم صبح خسته و چشم انتظار چراغ یاهو مسنجر رو فقط برای تو روشن میذاشتم. میدونستم خیلی شبها هستی و آرزو میکردم پیغام بدی. گاهی سرم رو از شدت خستگی میذاشتم روی دستهام روی میز کامپیوتر و هر از گاهی سرم رو بلند میکردم و صفحهی مانیتور رو به امید اومدنِ پیغامی از تو نگاه میکردم، و چه حالِ خوبی بود وقتی پیغام میدادی. البته فقط لحظات اولش چون بعدش با حرفهات شروع میکردی به ملامت و تمسخرِ من و آزارم میدادی. گاهی بعدش ساعتها نابود بودم و گریه میکردم و باید دوباره تلاش میکردم تا تکهپارههام رو جمع کنم و ادامه بدم. جملههایی از اون چتها که خیلی آزارم داد رو هنوز بعد از سالها و احتمالا تا آخر عمر به خاطر دارم. نوشتههای وبلاگت هم دستِ کمی از چتها نداشت. پس، از همون چتهای کوتاه هم دل کندم و وبلاگت هم دیگه نخوندم و رفتم دنبالِ زندگیِ خودم.
سه سال و نیم بعد از جدایی، زمستونِ ۹۰ بود که یادم نیست چرا، اما بعد از تقریبا دو سال و نیم، سه سال، دوباره وبلاگت روباز کردم و خوندم. اونچه خوندم شگفتزدهم کرد. نوشتههایی پر از خشم و نفرت و کینه و عشق! چقدر با نوشتههات گریه کردم. چقدر از دیدن عکسهای کیکهای جشن سالگرد طلاقت در فیسبوکت حالم خراب شد و رنج کشیدم، و چقدر از دیدن نقاشیِ طرح چهرهم به شوق اومدم و بارها ناباور با خودم تکرار کردم: “این منم! این نقاشی منم!”.
با وجودِ همهی تلخیها و گزندگیهای نوشتههات، عشقِ نهفته در پسِ نوشتههات من رو برگردوند به دورانِ خوشِ عاشقیمون. این عشقِ نوشتههات بود که من رو برگردوند!
تقریبا یکی دو ماه بعدش، فکر میکنم فروردین ۹۱ بود، یادم نیست که باز من بعد از سالها به انتظارت چراغ مسنجر رو فقط برای تو روشن گذاشته بودم یا چی، اما دوباره یه شب با هم چت کردیم. بهم گفتی یه روز اومدی چند ساعتی در حیاط مجتمع تجاری مقابل مغازهم نشستی و تماشام کردی!
بهم گفتی: آلمان نرفتی؟
گفتم: نه! اما اگه رفتم و اومدی اونجا، بیا بهم سر بزن!
گفتی: چرا بیام اونجا سرت رو بزنم، همینجا میام سرت رو میزنم!
حرفت شوخی بود، اما برای من که سالها ازت وحشت داشتم که آسیبی بهم بزنی، خیلی ترسناک بود.
یکی از لذتهای اون روزهام بارها دیدن عکسهای پارسا توی صفحهی فیسبوکش بود. چقدر دوستش داشتم. چقدر دلم میخواست در آغوشم بگیرمش و ببوسمش و هر بار میبینمش هر کار میتونم برای خوشحالیش بکنم.
چند وقت بعدش هم رو دیدیم. همون روزی که گفتم میترسیدم در مسیر کافه هنر یکی از طرفِ تو بهم چاقو بزنه، اما خیلی دوستت داشتم و حتما میخواستم به هر قیمتی هست ببینمت و با وجودِ همهی ترسم، خودم رو رسوندم به کافه هنر...
چقدر روزی که پارسا رو دیدم قشنگ بود. قبلش بهم گفتی بغل غریبهها نمیره و احتمال زیاد بغل من نمیاد، اما تا آغوشم رو براش باز کردم اومد بغلم و نشست توی آغوشم. چقدر نرم بود، چقدر دوستش داشتم، چقدر حس در آغوش کشیدنش قشنگ بود. روزهای بعد و تا سالها مرتب هر از چند گاهی عکسهاش رو تماشا میکردم و قربون صدقهش میرفتم. الان توی عکسهاش ماشاءالله آقایی شده برای خودش! چقدر هنوز هم دوستش دارم.
جاهایی که خودت بودی و میدونی رو میگذرم ازشون، چون میدونم تو هم همه چیز رو به خاطر داری و تکرارشون بیهودهست. البته اگر به قول خودت ناخودآگاهت خاطراتت رو در این سالها تغییر نداده باشه!
میخواستم برای بار دوم طبق عهدی که کرده بودم برم مناطق زلزلهزدهی اهر و ورزقان. من بودم و الهام. برای من دو نفره رفتن هم مسالهای نبود، چون دوستانی در تبریز بودن که برای رفتن به مناطق همراهمون بشن، اما الهام ترجیح میداد تنها نریم. همیشه تکیهگاه توی ذهنم برای من تویی. با یه حالِ آرزومندی گفتم: الهام دلم میخواد بهش مسیج بدم بپرسم میاد باهامون یا نه!
گفت: مگه نگفتی اون روز اومد با نفرت همه چیت رو ریخت وسط کوچه و رفت و بعدش نابود شدی؟!
گفتم: آره، اما من هنوز خیلی دوستش دارم!
گفت: خودت میدونی!
دلم رو زدم به دریا و با یه دنیا اضطراب و هیجان و امید و ناامیدی بهت اساماس دادم. جوابت که اومد و گفته بودی میای، از خوشحالی جیغ میکشیدم. توی پوستم نمیگنجیدم. لحظه به لحظه برمیگشتم رو به الهام و هیجانزده و پر از خوشی میگفتم: میاد! گفت میاد! و گاهی از خوشی به جای تو که نبودی، میپریدم اون رو بغل میکردم!
وقتی بعد از ۴ سال دوباره کنار هم رفتیم سفر، بهترین حالِ دنیا بود. گذاشتنِ دوبارهی انگشترهامون توی انگشتمون و نشستنمون کنارِ هم ساعتها، تماشای چشمهات و رقصِ دستهات روی فرمون.
وقتی صبحِ روزِ بعد، مثلِ سالهای قدیم با حرکتِ دستت، چشمهام توی چشمهات باز شد، تحقق رویایی بود که سالها بارها از دوریش اشک ریخته بودم. همه چی خوب بود، همه چی قشنگ بود، اما آخرهای مسیرِ برگشت، وقتی الهام رو پیاده کردیم، یه مرتبه همه چیز عوض شد. داد میزدی، گریه میکردی...
(همیشه از دیدنِ اشکهات قلبم پاره میشد، گاهی چیزی نمیگفتم، اما در تمامِ سالها هر بار دیدنِ اشکهات برام خیلی تلخ و سخت بود و بیطاقت میشدم، چون من دوستت داشتم، همیشه تنها کسی که با همهی قلب و روحم دوستش داشتم تو بودی، حتی اگه در بحثها و کشمکشهامون بروز نمیدادم، اما تو همیشه در نهایت عزیزترین و مهمترین آدم زندگیم بودی...)
... و بعد در همون حال شروع کردی به فحش دادن به همه. میفهمیدمت، درکت میکردم، اگرچه باز من رو تنها مقصرِ همه چیز میدونستی، و اگرچه از فحشهات کاسهی سرم تحت فشار بود.
بلاخره رسیدیم به خونهی من و هر دو با حالِ خراب از هم جدا شدیم.
اونچه الان میخوام بگم بدترین بخشِ گذشتهست. “بزرگترین اشتباهم” که همیشه از بازگو کردنش در اینجا فرار کردم.
زمانی که مثل همیشه از ماهها قبلش باز تعداد زیادی آدم ابراز ارادت و اشتیاق میکردن و من همهش ندیده و نشنیده میگرفتم، اما حالا اصرارها خیلی زیاد شده بود و من در ارتباط با تو و امید به بودن و موندنت کاملا سر در گم بودم.
وقتی اون شب بعد از سفر تبریز و اونچه در ماشین گذشت، من رو دم خونه پیاده کردی و رفتی، درست و دقیق به خاطرم نیست که روزهای بعدش چی شد، اما یادمه که باز بیشتر این من بودم که پیغام میدادم و زنگ میزدم و کمتر تو بودی. نمیدونستم کجای ماجرام، چقدر هستی، چقدر نیستی، چقدر میشه به بازگشتت و ادامهی زندگیمون امیدوارم بود. نمیدونستم باید چی کار کنم. ادامه بدم به امیدی که شاید به نتیجه برسه یا دوباره در نهایتش میرسه به ماجرایی شبیه ماجرای ریختن وسایلم با نفرت مقابل درب خونهم.
تصمیم گرفتم یک هفته هیچ پیغامی ندم، هیچ زنگی نزنم و ببینم در این یک هفته تو از من خبری میگیری یا نه. اگر زنگی، اساماسی، حتی میسکالی از طرفت بیاد بمونم و ادامه بدم و اگر نه برم به دنیایی که من رو میخوان و برای بودنم تلاش میکنن.
یک هفته هر لحظه انتظارِ خبری ازت رو کشیدم، واقعا منتظر بودم که “از تو به یک اشاره، از من به سر دویدن”، اما در تمامِ اون هفته دریغ از حتی یک میس کال!
یک هفته تموم شد. اون که دوستش داشتم سراغی از من نمیگرفت و کسانی که برام بیاهمیت بودن تلاش میکردن برای دلجویی از من، و من سرخورده و ناامید رفتم جایی باشم که بودنم مهم باشه.
مثلِ چهار سال قبل، زمانی که بودم و همه جوره برای بودن و موندنت تلاش میکردم و طردم میکردی، و زمانی که شنیدی رفتهم، سراغ ازم گرفتی، این بار هم تا تلاش میکردم و چشمانتظارت بودم بیاعتنایی میکردی و چند روز بعد که دونستی رفتهم، تماس گرفتی با داد و بیداد و فریاد. تماس که قطع شد داغون و نابود به گوشی نگاه میکردم و اشک میریختم. چرا تا بودم نبودی، چرا تا منتظرت بودم سراغی ازم نگرفتی... من همیشه زود میرم یا تو همیشه دیر میای؟!
از چند ماه بعد میدونستم میخوام انقدر صبر کنم تا اگه هر وقت که دلت خواست برگردی، این بار من باشم، اما دیگه نمیتونستم بیام جلو و فقط برات مینوشتم.
میخوندی و جواب نمیدادی و من باز مینوشتم و مینوشتم، تا تیر 93 یه روز بلاخره برام یه شعر کامنت گذاشتی که مصرع آخرش بود:
میروم تا به سجود بت دیگر باشم
باز اگر سجده کنم پیش تو، کافر باشم
بعد از سالها نشستم و شعر گفتم برای تو، در جوابِ شعری که نوشته بودی و در پاسخ به خیلی از بیتهای شعر، که بیت اول شعرم در جوابِ مصرع آخر شعری که گذاشته بودی شروع میشد:
چون تو گویی، تو اگر با من بمانی، چو یه کافر باشی؟!
جانِ من، کافری زان به که ستمگر باشی
این بت و آن بت و صدها بت دیگر بازی ست
و خداوند که زین لعب چه سان ناراضی ست
من ملولم، من مریضم، تو طبیبِ مایی
من دل آزار بُدَم؟ توبه کنم چون تو نظر فرمایی
تو چنانی که غمِ عاشق زارت باشد؟
من شدم خاک، بر این خاک گذارت باشد؟
گردِ روی تو مرا سرمه ی چِشمم باشد
دیده بر کوی تو دارم که بهشتم باشد
غلط آن است که بر جانِ مَنَت زخم زنی
غلط آن است نخوانیم، به خدا آنِ منی
غلط آن است که سرگشته و حیران باشیم
مردِ من، دستِ دلم گیر که از نو پاشیم
به جهانی من از این عشق چه سامان بدهم
اگرم دور کنی از بَرِ خود، جان بدهم
رادِ من باز بیا، طاقت بیدادم نیست
واله ی روح تو اَم، جرات فریادم نیست
پر پرواز من از دست تو باشد یارا
مَشِکَن پر، دل بنه، سر بسپارم چو بگویی سارا
هر جا میرفتم آدمها با پیغام و واسطه یا بیواسطه میومدن طرفم، توی فامیل، توی دوست و آشنا، توی تئاتر و نمایشگاه و گالری و ... اما دیگه تکلیفم با خودم و زندگیم و دنیا روشن بود. من تنها کسی که میخواستم فقط تو بودی و انتخابم فقط و فقط انتظار کشیدن برای تو بود. اغلب جواب قاطعِ منفی که میشنیدن میرفتن، اما گاهی که خیلی اصرار میکردن و ول نمیکردم، مستقیم و رک میگفتم من عاشقِ کسی هستم و میخوام برای بازگشتش صبر کنم. گاهی باز رها نمیکردن و گاهی میپرسیدن: چقدر میخوای صبر کنی؟!
میگفتم: نمیدونم! هر چقدر! شش ماه، یه سال!
بعضیها که خیلی ابراز عشق و شیفتگی میکردن، شش ماه بعد اومدن، و من گفتم میخوام باز هم شش ماه دیگه صبر کنم.
برای تو توی وبلاگ عاشقانه مینوشتم و این شش ماهها رو مرتب برای خودم تمدید میکردم تا رسید به سال و سالها...
۹۲، سالِ اول بود. دوباره دانشگاه میرفتم. از روز ثبتنام توی دانشگاه تا هر بار که توی راهروها و لابیها راه میرفتم، هر بار آموزش میرفتم، هر لحظه یادِ تو در دانشکدهی علوم باهام بود.
توی دانشگاه هم متوجه توجه خاصِ دانشجوها و همکلاسیها، حتی با اینکه بیشترشون از من کوچکتر بودن، میشدم، تک و توک استادهای جوان هم بودن که توجه خاص و رفتار محبتآمیز داشتن، اما من مسیرم روشن بود. تنها کسی که میخواستم بدونِ شک فقط تو بودی. تنها زمانی که ممکن بود توجهم به کسی جلب بشه، زمانی بود که کسی رو از پشتِ سر با قد و هیکلِ تو میدیدم، و میرفتم سمتش و نامحسوس سعی میکردم چهرهش رو ببینم، یا میشنیدم کسی دیگری رو با نامِ تو صدا میزنه، با چشمهام میگشتم تا ببینم چه کسی صاحبِ اون نام هست. این اتفاق همهجا تکرار میشد، خیابون، مرکز خرید، سینما، کلینیک و ... اما هیچ کدوم هیچ وقت تو نبودی.
با همه خوب بودم، محترمانه بودم، اما حریمها و مرزهام رو سفت و بیتعارف چسبیده بودم. حتی زیادی سخت میگرفتم.
اگر با عدهای از بچهها میرفتم بیرون، نهایت تلاشم رو میکردم که جایی با همکلاسیِ پسری اتفاقی دو نفره هم قدم نشم، چون میترسیدم اتفاقی تو همون لحظه از اون جا بگذری، پیاده یا با ماشین، این صحنه رو ببینی و دچار سوءتفاهم بشی و همهی سختیها و تلاشهام برای رسیدن به تو به خاطر هیچ و پوچ به باد بره.
اگر دورهمی با بچهها جمع میشدیم، و همه در آغازِ دیدار هم رو در آغوش میکشیدن و خوشامد میگفتن، با خودم فکر میکردم حتما تو از این کار خوشت نمیاد، و برای همین همه میدونستن با من فقط میشه دست داد! همهی لحظهها همه جا فکر میکردم تو چی دوست داری، تو چی میپسندی، اون کار رو انجام میدادم و از هر چی که فکر میکردم ممکنه تو رو ناراحت کنه فراری بودم.
انقدر هر لحظه و هر جا به یادت بودم که کافی بود چیزی کوچکترین ربطی به تو داشته باشه، من دیگه از خود بیخود میشدم. رفته بودم تأتری رو ببینم که یکی از استادهام کارگردانش بود. بعد از اجرا از یه سری از تماشاچیها نام برد و از حضورشون تشکر ویژه کرد. یکی خانومی بود که استاد ضمن تشکر گفت در موسسهی سپاس هست و این خانوم در زمانِ و بعد از عملِ همسر استاد خیلی کمکش کرده بود.شنیدنِ نامِ “سپاس” باعث شد قلبم به تپش بیفته و دیگه حالم دستِ خودم نباشه. به دوستانِ همراهم گفتم شما برید، من کار دارم، یه کم میمونم. استادم داشت با اون خانوم صحبت میکردم و من در کناری ایستاده بودم و نگاه میکردم. وقتی صحبتهاشون تموم شد، رفتم جلو و با اون خانوم حرف زدم. یادم نیست چطور مقدمه چیدم و چی گفتم، اما یادمه وقتی باهاش حرف میزدم، بیاختیار مثل ابر بهار اشک میریختم و عدهی کمی که هنوز توی سالن بودن مبهوت بودن که من چرا گریه میکنم! حتی یادم نیست صحبتهامون چطور تموم شد، فقط میدونم اون اشکها از فشار و استیصال بود، اینکه آرزو داشتم یکی توی این دنیا کمکام کنه برای رسیدن به تو، برای بودن کنارِ تو، برای تموم کردنِ این دردِ ناتمومِ جدایی و دوری. استیصال از اینکه نمیتونستم تمام اینها رو رک و راحت بگم و در حالیکه از حرفِ نگفته و درد و غمِ هر روزه و هر لحظه داشتم خفه میشدم، باید صحبتها رو در هزار تا پوششِ قشنگ و شیک میپیچیدم و زیبا و در لفافه اشارهای میکردم، تا مبادا خدشهای به تو وارد بیاد و باعث رنجش و خشمت بشه.
چند روزِ بعدش از استادم فرار میکردم، اما بلاخره یه روز گیرم آورد و صدام کرد و ازم دربارهی اون شب پرسید، که چی شده بود، و من براش از رازم، و از دردم گفتم. میفهمید چی میگم، چون خودش به خاطر ماجراهای سرطانِ همسرش که ازش قطع امید کرده بودن، تا حدی درد و رنجِ از دست دادنِ مردی که، همسری که دوستش داشتی و داری رو درک کرده بود.
۹۳، سال دوم بود. برای دو ماه به تنهایی با ویزای توریستی رفتم کشورهای اروپایی رو بگردم. توی همون دو ماه سفر دو تا درخواستِ ازدواجِ جدی از طریقِ خانواده و دوستان مطرح شد. هر دو رو جواب منفی دادم، و شبها تا حدود سه صبح تنها مینشستم توی ساحل بارسلونا و با هدفون توی گوشم، دریا رو نگاه میکردم و به تو فکر میکردم. یا توی میدانِ اصلی ونیز به ارکسترهای کوچیکِ موسیقی نگاه و گوش میکردم و تخیل میکردم روزی با تو این جا قدم بزنم. روی بامِ پاریس تصور میکردم که روزی کنارِ تو اینجا بایستم و غروب آفتاب رو تماشا کنم و بعد پلههای بیشمارش رو دوتایی دست در دست بیایم پایین.
وقتی اومدم ایران، یک ماه بعدش جشنِ نفس بود. اون خانوم گفت امروز فلان ساعت بیا، ببرمت پیشش. سعی کردم لباسی زیبا و پر از انرژی مثبت بپوشم و بیام. دل توی دلم نبود. بیقرار، بیتاب، هیجانزده...
هر چی نزدیکتر میشدم اضطرابم بیشتر میشد، تا بلاخره دیدمت و بلاخره من رو دیدی...
چندین هفته بعد اتفاقی هم رو توی پیادهرو، مقابلِ ورودی/خروجیِ متروی چهارراه ولیعصر دیدیم. با دیدنت گل از گلم شکافت و تو هم این بار برخلاف جشنِ نفس، تلخ نبودی. با هم تا میدون انقلاب رو پیاده رفتیم و حرف میزدیم. از اینکه کنارت قدم میزدم از خوشی روی ابرها بودم...
فروردینِ ۹۴ بود، سال سومِ تنهاییِ خودخواسته به امیدِ بودنِ دوباره با تو... اقدام کرده بودم برای ویزای دانشجویی آلمان. بهم اساماس دادی. چقدر با دیدنِ پیغامت ذوق کردم، و اومدی خونه پیشم. پیشم بودی توی خونه و انگار دنیا رو بهم داده بودن. خوشبختی از این بیشتر فقط خودت بودی.
اما تو اون روز عجیب بودی، رفتارهات عجیب بود. به ظاهر با من بودی، اما گوشی ازت دور نمیشد و از دستت نمیافتاد! با من بودی اما تا پیغام میومد به سرعت در هر شرایطی بودی جواب میدادی! پرسیدم: کیه؟! چرا گوشی رو نمیذاریش کنار؟!
گفتی: مامانم!!!
مامانت؟!!! مامانت کِی اینطوری به تو پیغام میداد که دفعهی دومش باشه؟! کدوم مامانی مدلِ دختر به پسر، یا پسر به دختر، مرتب پیغام میده؟! و کدوم بچهای در هر حالی خودش رو ملزوم میدونه حتما و در همون لحظه جواب پیغامِ مادرش رو بده؟! اما نمیخواستم بحث کنم. ارزش لحظههای بودنت ارزشمندتر از این چیزها بود. هیچی نگفتم.
داشتیم صحبت میکردیم و صحبتِ این شد که پذیرش گرفتم و درخواستِ ویزا دادم. دلم میخواست کوچکترین اشارهای بکنی که بمونم، اما گفتی: آره حتما برو! اینجا شانسی نداری!
چرا هیچ وقت نخواستی و نمیخوای باور کنی که احساسِ من به تو "گذرا" نبوده و نیست و سالهاست وجود و ادامه داره و سالهای تنهاییِ من خودخواسته و به خاطرِ تو و برای داشتنِ دوبارهی تو بوده و نه از سرِ ناچاری و اینکه بقیه من رو نخواستن، یا شانسی نداشتم!!! سالها تنهایی رو انتخاب کردم و صبورانه به انتظار بازگشتت تنها موندم، به جبرانِ اون اشتباهِ بزرگ که کم صبر کردم و زود رفتم. سالها موندم که این بار من زود نرم، و هر چقدر هم که تو دیر بیای، وقتی که اومدی، من باشم.
بهم گفتی: هر موقع از ایران خواستی بری بهم خبر بده.
و بعد گفتی: این آخرین باره که هم رو میبینیم و دیگه هم رو نخواهیم دید. همهی شادیم از اومدنت، از دیدنت، همهی امیدم ویران شد، نابود شد. بهت اصرار کردم و مثل همیشه سخت و خونسرد انکار میکردی. و من دوباره بیپناه و بیسلاح به گریه افتادم. لباس پوشیده بودی و آمادهی رفتن بودی و من همچنان اشک میریختم. بهت گفتم: اگه میخوای بری، برو. اگه این آخرین باره، نمیخوام رفتنت رو ببینم.
و تو رفتی و من تباه شده با دلِ خون توی خونه زار میزدم...
روزهای بعدش هم حالم بد بود. باورم نمیشد بعد از این همه انتظار و تلاش و زندگی کردن بر طبق نگاه و رضایتِ تو، حالا اونطور اومده باشی و اونطور رفته باشی! اونچه اون چند ساعت گذشته بود رو مرور میکردم، گوشیای که از دستت جدا نمیشد و پیامهایی که جواب دادن بهشون در هر حالی دیر نمیشد! و بعدش اون حرفهای ناگهانی از دیدارِ آخر بودنش. فقط یه نتیجه میتونستم بگیرم: اگر اومده بودی، برای این بود که به دیگری خیانت کنی و بهش بگی و از این طریق اون رو از خودت دور کنی! و من فقط ابزاری بودم برای خیانتِ تو!
خیلی تلخ بود. کولهبارم رو جمع کردم، وبلاگ رو بستم و خزیدم توی کنجِ خلوتِ خودم و نشستم به انتظار تا ویزام بیاد و از ایران بیام بیرون، به این امید که توی کشورِ جدید انقدر دردسر میریزه سرم که دیگه فرصتی برای فکر کردن به آرزوها و دلتنگیهام برام نمیمونه.
و تقریبا شش ماه بعد از ایران خارج شدم. روز پرواز به خاطرم بود که گفته بودی بهت بگم، اما با توجه به اونچه از دلیلِ حضورت در دیدارِ آخر نتیجه گرفته بودم، دیگه دلیلی برای گفتنش نبود...
حالا دیگه من آلمان بودم، با کلی طرفدار و هواخواه و پیشنهادِ دوستی، آشنایی و ازدواج از بین پسرهای اونجا، اغلب ایرانی و گاهی غیرایرانی که اکثرشون یا آقای دکتر بودن یا دانشجوی دکترا. اغراق نمیکنم اگر بگم پُر هواخواهترین دخترِ ایرانیِ اونجا بودم.
امکان نداشت توی جشنها و گردهماییهای فارغالتحصیلها و دانشجوهای ایرانی که به مناسبتهای مختلف مثل شب یلدا، شب سال نوی میلادی، چهارشنبهسوری، شب سال نوی شمسی، زمانی که همه شروع میکردن به رقصیدن و من برای اینکه از اصرارهای کلافهکنندهی بقیه برای رقصیدن خودم رو نجات بدم، از سالن میومدم بیرون و میرفتم یه جا تنها مینشستم، در چند دقیقه دور و برم شلوغ نشه.
و من هر بار محترمانه از پیشنهادها و درخواستها تشکر و ردشون میکردم و همچنان به شیوهی سالهای قبل، تنهایی و تارک دنیایی رو ادامه میدادم.
اون تنهاییِ سالِ اول در آلمان دیگه به خاطرِ تو نبود. خودم به اون مدل زندگی و تنهاییِ خودخواسته خو کرده بودم، باهاش راحت و خوش بودم و بیدغدغه هدفهای درس و زندگیم رو دنبال میکردم. یه جورهایی برای خودم جذاب بود که میدیدم اون همه آدم با شیوههای مختلف بعضی واضح و بعضی نامحسوس سعی میکنن برای جلبِ نظرِ من، ولی من تنها و مستقل زندگیم رو پیش میبرم، و با قدرت.
روزها از هشت صبح سر کلاس بودم و بعدش میرفتم توی کتابخونهی مرکزیِ دانشگاه درس میخوندم، و فقط اون وسط حدود ساعتِ سه و چهار، اغلب نیم ساعت چهل و پنج دقیقه توی کتابخونه سرم رو میذاشتم روی میز و میخوابیدم و دوباره بیدار میشدم و ادامه میدادم تا نه و نیم شب که کتابخونه تعطیل کنه. توی امتحانِ زبان که هر شش ماه در هر شهر برگزار میشه برای ورود به دانشگاه برای درس خوندن به زبان آلمانی، اون دوره توی اون شهر از بین بیش از سیصد شرکتکننده بالاترین نمره رو آوردم و نفر اول شدم. این رو وقتی رفتم برگههای امتحانم رو ببینم، یکی از مسئولین و مصححین امتحان که در طول ترم یکی از معلمهامون هم بود، بهم گفت. یکی از بچهها که همزمان اومده بود برگههاش رو ببینه، شنیده بود و به بقیهی بچههای ایرانیمون گفته بود. نکنهی جالب اینه که در آلمان بر خلافِ ایران، اغلبِ دخترها هم با من خیلی خوب هستن و رفتار خیلی دوستانهای با من داشتن و دارن، و بعد از پیچیدن این خبر، تعدادشون بیشتر هم شد!
سالِ چهارم تنهایی... تقریبا نُه ماه بود آلمان بودم اما هنوز و همچنان تنها بودم، دیگه تقریبا نزدیکِ یک سال و نیم بود وبلاگ رو نمینوشتم، اما هنوز بهت فکر میکردم، خوابت رو میدیدم و دلم یواشکی بندت بود. به یک باره در مدت چند هفته پشتِ سرِ هم شبهای زیادی خوابت رو دیدم و هر شب توی خواب حالت خوب نبود، ناراحت بودی، درد داشتی. الان درست یادم نیست توی خوابها چی شده بودی و کجات درد میکرد، اما خوابها تکرارشونده و تقریبا مشابه بودن و اون دوره سابقه نداشت چند هفته پشتِ سرِ هم مرتب خوابت رو ببینم. خیلی نگرانت شدم و بعد از یک سال و چند ماه از دیدارِ تلخِ آخرمون در ایران، بهت پیغام دادم. گفتم چند وقته مرتب خوابت رو میبینم و توی خواب حالت خوب نیست، و حالت رو پرسیدم. یادم نیست دقیقا که در جواب چی گفتی، اما فکر کنم گفتی که یه چیزیت شده بود. درست یادم نیست!
اما درست یادمه که گفتی: مگه قرار نبود وقتی خواستی از ایران بری بهم خبر بدی؟! چرا پس بیخبر رفتی؟
گفتم: بعد از اون دیدارِ آخر دیگه دلیلی نداشت بهت بگم.
گفتی: این همه بار تو از من سوءاستفاده کردی، یه بار هم من از تو سوءاستفاده کردم!!! ببخشید!!!
این اعترافِ صریح و روشنت. مُهرِ تاییدِ تلخی بود بر اونچه خودم بعد از اون دیدار حدس زده بودم.
دیگه یادم نیست در ادامه چی گفتیم، اما یادمه اون گفتگو پایانِ دلنشینی نداشت.
یک بار محضِ رضای خدا، تو رو به هر چی اعتقاد داری، بیا بشینیم صحبت کنیم و برام بگو من کدوم همه بار از تو سوءاستفاده کردم. بارها گفتم، درسته من از روی بچگی تلخی و خودخواهی و اشتباه کردم، و بارها ازت عذر خواستم و گفتم خودم رو تغییر دادم، اما هیچ وقتِ هیچ وقت، هیچ زمان، هیچ جا، در هیچ حالی من ازت سوءاستفاده نکردم. من هیچ وقت آگاهانه و عمدی نخواستم به تو بدی کنم، دلت رو بشکنم، اذیتت کنم، چه برسه به سوءاستفاده ازت. من اگه سالِ آخر سالگردِ عقدمون یا روز تولدت حواسم نبود، وقتی بهم گفتی، شُک شدم، یخ کردم، از غصهای که باعث شدم به خاطر این فراموشی بخوری بیشتر از تو غصه خوردم، غصهای که از همون سال تا همین حالا، ادامه داره و هر بار به خاطرش میارم، درد و شرمندگیش بیچارهم میکنه، چون باعث شد فکر کنی روزهای به اون مهمی برای من بیاهمیت بودن و تو رو غصه داد. بارها با خوندن نوشتهی وبلاگت دربارهی اون شاخه گل سرخ روز سالگرد، بیقرار شدم، اشک ریختم و کاسهی سرم از شدتِ فشارِ عصبی از غمی که با دهها بار خوندنش هم ازشدتش کم نمیشه، به مرز انفجار رسید، چون تو برام مهمترین آدم بودی، عزیزترین آدم بودی. من هیچ وقت ازت سوءاستفاده نکردم.
چهار سال و نیم تک تکِ مناسبتهای زندگیمون، تولد، سالگرد نامزدی، سالگرد عقد، سالگرد عروسی، عیدهای مختلفمون که به دلایل خاص برامون عید شده بود، مثل همین امروز، ۱۹ مرداد که اولین و مهمترین عیدمون بود، رو به خاطر داشتم و جشنهای کوچیک و بزرگ گرفتیم براشون، اما یادت نموند و فقط همون دو بار رو توی خاطرت نگه داشتی!
تقریبا هشت نُه ماه بعد از اون چَتِ آخر، همچنان تنها بودم، تا بلاخره بعد از سالها احساس کردم یکی داره موفق میشه نظر من رو جلب کنه و این سالهای تنهایی رو بشکنه. هر چی زمان میگذشت و قضیه جدیتر میشد، انگار روحم و ناخودآگاهم بیشتر نمیتونست با قضیه کنار بیاد و تو بیشتر و پررنگتر توی خوابهام میومدی، و هر بار سر به زنگاه سر میرسیدی و من رو از یه خطر بزرگ نجات میدادی! مثلا در یکی از خوابها توی یه کامیون نشسته بودم و کامیون با سرعت توی یه جادهی باریک مثل جادهی چالوس داشت میرفت و بخشی از کامیون آتیش گرفته بود و هر لحظه ممکن بود کامیون منفجر بشه یا از مسیر خارج بشه و به دره سقوط کنه. وحشتزده بودم و هیچ کاری نمیتونستم بکنم، که تو یکدفعه به طور معجزهواری از نمیدونم کجا سر رسیدی، خودت رو به کامیون رسوندی و من رو ازش کشیدی بیرون.
کامیونِ آتشگرفته دور شد و من در حاشیهی جاده کنارت ایستاده بودم. تو به شدت عصبانی بودی و نگاهم نمیکردی و من با همهی وجود خوشحال بودم که تو پیشم هستی. طولانی بغلت کردم و تو کم کم آروم شدی و بلاخره تو هم دستهات رو دور من حلقه کردی...
همهی خوابها همینطوری بود. من در وضعیتی خطرناک بودم و تو در حالیکه از من خشمگین بودی، اما از مرگ نجاتم میدادی. من از دیدنت و حضورِ دوبارهت کنارِ خودم غرقِ شادی میشدم و بهت عشق میورزیدم و کمکم تو هم آروم میشدی و بهم عشق میدادی.
اگر چه دیدنت در این خوابها که مرتب و به فواصلِ کوتاه تکرار میشدن، خیلی خوشایند بود و تمامِ روزِ بعدش حال خوشایندی داشتم، اما برام یه معنا و پیام روشن داشت که مرتب روانم روش تاکید میکرد: من دلتنگِ تو بودم و نمیتونم از تو و عشق و احساسم به تو دست بکشم...
بعد از سه سال و نیم، دوباره در هفت مرداد ۱۳۹۷ برات نوشتم. و این نوشتنها رو ادامه دادم و نوشتم و نوشتم و نوشتم.
تنها انتخاب و مسیرم روشن بود. تنهایی و انتظار برای روزی که شاید تو برگردی. تو که یگانه انسانی هستی که روان من حاضر به پذیرشش میشه و در تمامِ وجود و روحِ من جاری هستی. تنها آرزوی زندگیِ منی که برای بودن کنارت حاضرم از هر چیز دیگه توی این دنیا بگذرم. تو که هر شب و روز و هر ساعت بِهِت فکر میکنم. تو که از من گریزانی. تو که من رو ندیده میگیری و به سادگی به من میگی: “هرکسی غیر از تو”
بیش از یک سال برات نوشتم و زمانی که پاییز ۹۸ میخواستم بیام ایران، بهت پیغام دادم. دیگه از اینجاش رو اکثرش رو قبلا نوشتم و تکرار نمیکنم. اونچه نگفتم رو میگم.
وقتی اومدم ایران توی اوج امید بودم و خوشحالی، و بعد از آخرین شبی که من رو رسوندی خونه و ازت جدا شدم در اوج یاس و ناامیدی. دیگه بعدش خوب نشدم. واقعا بعد از اون شب بخشِ بزرگی از وجود و روانم از غم پیر شد. در این تقریبا یک سال و ده ماه، ظاهرم رو پیش بقیه حفظ کردم، ظاهرم میخنده، تلاش میکنه، جلو میره، سعی میکنه بقیه رو بخندونه و بهشون کمک کنه، اما باطنم پیر و دلتنگ و خسته و چشمانتظارِ آرزویی دور و دیرینه. دیگه حتی دل و دماغِ کارِ سادهای مثلِ لاک زدن به ناخنهام رو ندارم، و ناخنهایی که گاهی در هفته چند بار رنگشون با رنگ لباسها عوض میشد، حالا یک سال و ده ماهه رنگی به خودشون ندیدن. یک سال و ده ماهه بارها از امید و رمق افتادم، اما باز به خودم یادآوری کردم که باید بمونی، باید باشی، باید صبوری کنی که اگر روزی خدا معجزهای کرد و او برگشت، عاشقانه پَر بکشی به آغوشش. نباید کم بیاری که تا آخرِ عمر در حسرت بسوزی.
بارها با خودم تکرار کردم که در مقامِ عشق، غرور بیمعناست. عشق پاکبازی ئه.
بارها با خودم خوندم:
“گفت پیغامبر که چون کوبی دری
عاقبت زان در برون آید سری
چون نشینی بر سرِ کوی کسی
عاقبت بینی تو هم رویِ کسی
چون ز چاهی میکنی هر روز خاک
عاقبت اندر رسی در آبِ پاک”
و باز تکه پارههای وجود و غرورم رو جمع کردم و دوباره و صدباره از عشق برات نوشتم. چون تو همیشه عزیزترین و مهمترین آدم زندگیم بودی. حتی از خودم مهمتر که برای موندن و از دست ندادنت گفتم از همه چیز دست میکشم و میگذرم، که حتی هنوز از خودم و غرورم میگذرم و با وجود همهی بیاعتناییها و ندیده گرفتنهات، با وجود همهی توهینها و تحقیرهای توی نوشتههات، با وجود هزار بار که ناامید شدم و غصه زمینم زد، هنوز موندم و هنوز یک طرفه برات مینویسم و بهت از عشق و احساسم میگم.
که بارها اومدم و ازت خواستم برگردی، خواهش کردم، گریه کردم، التماست کردم، حتی بار آخر گفتم فقط چند ماه، هر جور تو بخوای، فقط بذار من رو و صداقت و عمقِ عشق و احساسم رو بشناسی و بعد اگه باز بگی نه، واقعا دیگه اصراری نمیکنم و میرم، چون اطمینان دارم وقتی بشناسی، حتما میبینی اونچه به بلوغ رسیده و بسیار ارزشمنده. اما چقدر حیف که همهی تلاش و تقلای من برای حفظ و نگهداریِ این عشق و احساسِ عمیق، صادقانه و خالصانه، در نگاه و ذهنِ تو باز به این تعبیر میشه که من تنها و رانده شده از همه جا به سمتِ تو اومدم.
و از این طرف آدمهایی که من رو میبینن اعتراض میکنن که انقدر غرق در عشقت در ذهنت هستی که آدمهای دیگهی اطرافت اصلا به چشمت نمیان و محل نمیدی! و جوابِ همیشگیِ من که: اگه غیر از این بود عجیب بود و نمیتونستم بنشینم کنارتون و براتون بگم که چقدر عاشقم.
و تو به آسونی، بیاینکه از هیچ کدوم از دلتنگیها و چشمانتظاریهای من در تمامِ این سالها خبری داشته باشی، بیرحمانه و غیرمنصفانه احساس من به خودت رو “گذرا” میخونی!
هزار سال میانِ جنگلِ ستارهها
پیِ تو گشتهام
ستارهای نگفت کز این سرای بی کسی، کسی صدات میکند؟
هنوز دیر نیست
هنوز صبرِ من به قامتِ بلندِ آرزوست
عزیزِ همزبان
تو در کدام کهکشان نشستهای؟
تمامِ سالهایی که در ایران بودم، بارها رفتم توی خیابونِ نیکان، ماشین رو پارک کردم مقابل ساختمون و دقایق طولانی چشم دوختم به پنجرههای طبقهی آخر، که گاهی روشن بودن و گاهی خاموش. و بارهایی از اون بیشتر شبها اومدم توی خیابان کوهستان یکم و باز پارک کردم مقابل ساختمون و چشم دوختم به پنجرههای روشنش. دقیقههای طولانی، خیلی طولانی، به امید اینکه شاید یکی بیاد دم پنجره. و هر بار که دوباره ماشین رو روشن کردم که برم، با اینکه اغلب شب بود و دیر وقت، بوق کوتاهی زدم که شاید صداش به گوشِت برسه، بی اینکه بدونی چه کسی و برای چه کسی بوق رو فشار داده!
و در سالهایی که خارج از ایرانم بارها گوگل مپ رو باز کردم، صفحهش رو حالت “Satellite“ کردم، توی قسمتِ آدرس یکی یکی این دو خیابون رو دادم، زوم کردم، خونهها رو پیدا کردم، دقیقهها صفحهی مانیتور رو با چشم نگاه کردم و با انگشت نوازش...
یکی از قشنگترین چیزهایی که هنوز بعد از این همه سال روشن و جوندار مثل سالهای حضورت توی خاطرم مونده، بوی عطر تنت ئه مخلوط شده با بوی عطری که همیشه میزدی، که گاهی میپیچه توی سرم، و عجیب اینکه یکی از عطرهایی که دارم، وقتی توی هوا اسپری میکنم، یا وقتی به بدنم زدم و ماسکم رو میذارم روی گردنم و دوباره میذارم روی بینیم، عطرِ تنِ تو احاطهم میکنه و در حینی که با لذت عطرِ تنت رو به ریههام میکشم، آروم با خودم اسمت رو صدا میکنم. حضورِ تو حقیقتاً در بیشتر لحظههای روزها و شبهام همراه منه...
در تمام این سالها اگه در فیلم یا سریالی دیدم زنی از مردی که هنوز عاشق اون مرد هست جدا شده، زار زار اشک ریختم. این دردِ بیانتهای جدایی و دوری از تو قطع نشدنیه.
پ.ن1: من برای تک تک جملاتی که نوشتم، تک تکِ ادعاهایی که کردم شاهدهای زیادی دارم.
پ.ن2: اینکه برای معرفی آنکولوژیست بهت پیغام دادم، میدونم این مشکل ربطی به تو نداره و قاعدتا نباید بهت پیغام میدادم! اما چون بابا پزشکهای بیمارستان نفت رو میشناسه و خودت هم گفته بودی که توی دانشکده علوم پزشکی تهران مشغول به کاری و اینکه اگه درست به خاطرم مونده باشه، بخشی از تحقیقاتِ دکترات، دارورسانی به سلولهای سرطانی بود، گفتم شاید دکتر متخصص خوبی بشناسی و چون اوضاع واقعا اورژانسی بود، احتمال دادم شاید برای نجات جان یه انسان با وجودِ همهی مشکلاتت با من، کمک کنی. اگر چه قبل از تو به هر کی فکر میکردم بتونه کمکی بکنه پیغام داده بودم، اما به قول شاعر:
خیالِ خوش عاشقانهی من
همیشه تویی آخرین راهم
که خب مثل تمام این مدت باز هم جوابی بهم ندادی!
به هر حال واقعا مستاصل بودم برای تلاش برای نجاتِ جونِ یه انسان، وگرنه مستقیم بهت پیغام نمیدادم که باعث آزارت بشه.
پ.ن3: یادت نره...
سالهاست در این مملکت وقتی چیزی خراب شده(در اثر جنگ، زلزله، قصور و ...)، دوباره ساخته نشده و به حالِ خود رها شده، و در بهترین حالت تنها آوار برداشته شده. بیا این بار ما خلافِ عادت عمل کنیم. اونچه خراب شده و شکسته، دوباره از نو بسازیم و به رسم هنر ژاپنی، ترکها و شکستگیها رو با طلا مرمت کنیم، و چیزی بسازیم بسیار زیباتر و ارزشمندتر از روز نخست.
از نگاه هنر ژاپن، وقتی چیزی میشکنه دارای تاریخ میشه و زیباتر از قبل جلوه میکنه. این هنر اونچه ترمیم شده را بسیار زیباتر، مستحکمتر و گرانبهاتر میدونه زیرا که به واسطه تحمل رنج و سختی تغییر شکل داده، و الان اونچه مرمت شده و از نو ساخته و پرداخته شده، متفاوته، یگانهست، و زیباتر و ارزشمندتر از صدها و هزارها ظرف دیگهای که اگر سالم بود، مشابهش بودن.
رابطه و عشقی که در بین ما بود هم به خاطر قدمتش، تاریخش و همهی اونچه در اون بود و زیبا بود، ارزشمنده. هجده سال رو پشت سر داره با دنیایی از عشق، شیرینی و تلخی، با دیوانگی و جنون و اشک و خنده، با قهر و آشتی، گرما و آغوش، دلتنگی و دیدار و ... و عمری که در عشقش و اندیشهش گذشت، همراه با دنیایی شناخت از خلق و خو و زیر و بمِ هم، شناختی که ارزشمنده و در طول سالها به دست اومده و امکان انعطاف و نرمش برای در آرامش همقدم و همسفر بودن در مسیر زندگی رو میسر میکنه.
قدمتی که گرانبهاست و ارزش این رو داره که این تکههای رنگارنگ و ارزشمند رو با شهامت و جسورانه دوباره در کنار هم بذاریم و صبورانه مرمتش کنیم، از نو بسازیمش و ترکها و جاهای خالیش رو با طلا (عشق) پر کنیم، و نذاریم این همه زیبایی و تاریخ و عمرِ ارزشمند، نابود و گم بشه.
عشق و صبوری معجزه میکنه، و من صادقانه و با تمام قلب و روحم عاشقم و با این عشقِ عمیقِ در وجودم، صبر و قدرت برای مرمت و بازساختن هر آنچه آسیبی دیده رو دارم، و فقط در آرزوی لحظهای هستم که معجزهای رخ بده و تو من رو فرا بخونی برای دوباره ساختنی بیاندازه ارزشمند، زیباتر و مستحکمتر از قبل.
معجزه باش، معجزه کن، و گوشهی کوچکی از جهان رو با این عشق زیباتر کن.
پ.ن: (از کتاب جز از کل نوشتهی استیو تولتز)
خواهش می کنم این یادت بمونه مارتین، اگه فهمیدی مسیر رو اشتباه رفتی هیچ وقت برای برگشت دیر نیست. حتی اگه برگشتن ده سال هم طول بکشه باید برگردی. نگو راه برگشت طولانی و تاریکه. نترس از این که هیچی به دست نیاری.
یه وقتی راضی از اینی که میبینی خطر کردی
همیشه قصه رفتن نیست، یه جایی خوبه برگردی
اوایلِ خرداد ۸۵ ئه. یه دفتر خریدم و هر شب که میام خونه، اگه جون داشته باشم، یکی دو تا از شعرهای محبوب رو توی دفتر بازنویسی میکنم. گاهی یه شعر رو حتی چند بار مینویسم، تا به خط و فرمی که میخوام برسم. دارم این دفتر رو آماده میکنم تا روز تولدش بهش هدیه بدم.
اوایل تیر ماه ئه. میرم پاساژ قائم تجریش و طبقهی بالاش که مخصوص لوازم آرایشی و بهداشتی هست، میگردم تا ست اصلاح صورت با اون رایحهی مورد علاقه مون رو برای محبوب برای هدیهی روز تولدش بگیرم.
اواسط تیر ئه. امروز میرم تا هدیهی اصلی رو برای تولد محبوب بگیرم. گوشی موبایل نوکیا مدلی که دوست داره. از قبل ماه به ماه پول جمع کردم. دلم میخواد پساندازم این قدر زیاد بشه که چند سال دیگه تولدش براش پیانویی که دوست داره رو بگیرم و ذوقزدهش کنم.
فرداش میرم مرکز تجاری نزدیک خونه و به یه مغازهی کادویی سفارشِ یه بستهی کادویی در ابعاد خاص میدم؛ یه بستهی خیلی بزرگ با کاغذ کشی صورتی.
ازش کاغذ و خودکار میگیرم و مینویسم:
Happy Birthday MBH
و میگم این رو برام روش با رنگ نقرهای بنویسین.
میگه:
- باشه. برای کِی میخواین؟
و میگم:
- برای ده روز دیگه.
ده روز بعد میرم بسته رو تحویل بگیرم. بسته آمادهست، اما روش رو ننوشته! عجله دارم، اما میگم “عیب نداره!” و ازش چسب حرارتی میگیرم و خودم همونجا روی پیشخوان مغازه شروع میکنم به نوشتن جمله روی بسته با چسب. بعد ازش ماژیک نقرهای میگیرم و روی چسبها رو نقرهای رنگ میکنم. ماژیک وسطش جونش تموم میشه. داره دیرم میشه و دارم استرس میگیرم. ماژیک رو عوض میکنه و ادامه میدم تا روی همهی نوشتهها رو نقرهای رنگ میکنم. پوشال و روبان و چندتا بادکنک ازش میگیرم و حساب میکنم و میام توی پارکینگ مرکز خرید. به سرعت در صندوق عقب رو باز میکنم و مشغول پر کردن بستهی صورتی با هدایایی میشم که تهیه کردم. کف بسته پوشال میریزم و روش بستهی موبایل رو میذارم و روش رو با پوشال خوب میپوشونم. بعد دفتر شعر رو میذارم و روی اون رو هم کامل با پوشال میپوشونم و بالاترین لایه، ست اصلاح صورت رو میذارم و دوباره روش رو پر از پوشال میکنم و در بستهی صورتی رو میبندم.
بسته رو میارم میذارم پایین صندلی جلو، بغل راننده که موقع رانندگی و ترمز و دستانداز حواسم بهش باشه. میشینم توی ماشین و قبل از خروج از پارکینگ، بادکنکها رو باد میکنم و میذارم روی صندلی کنار راننده، و راه میفتم.
وقتی میرسم جلوی خونهی محبوب و ماشین رو پارک میکنم، بادکنکها رو وصل میکنم به بستهی صورتی و بسته رو از ماشین خارج میکنم و میرم دم در ساختمون. نمیخوام زنگ بزنم. میخوام سورپرایزشون کنم. پس انقدر میایستم دم در تا یکی از همسایهها سر میرسه و در رو باز میکنه تا خارج بشه، که منم سریع از درِ باز میام داخل. هیجانزدهم. آسانسور رو میزنم طبقهی مورد نظر و نفس عمیق میکشم. آسانسور که میایسته، بیسر و صدا بسته رو برمیدارم و خارج میشم. بسته رو میذارم پشت در خونه. نگاهش میکنم. چقدر دلم میخواست بادکنکهاش عوض اینکه به سمت پایین آویزون باشن، بالا معلق توی هوا بودن. اون موقع هنوز خرید گاز هلیوم برای بادکردن بادکنک انقدر معمول نشده بود یا لااقل من نمیدونستم از کجا میتونم بخرم.
زنگ در خونه رو فشار میدم و به سرعت میدوم توی راهپله و خودم رو مخفی میکنم.
صدای “بله؟! بله؟!” و “کیه؟!” رو میشنوم و بعد در باز میشه و من صدای قلبم رو از هیجان میشنوم و لحظهای بعد صدای خنده و ذوق و خوشحالیه...
و من که عاشقانه نگاهش میکنم و تولدش رو تبریک میگم:
- تولدت مبارک!
پ.ن: “یادت نره...”
جملهای که همیشه حسن ختام تمام مکالمههای تلفنیمون بود، حتی اگه در طول اون مکالمه خیلی با هم بحث کرده بودیم.
هر چی پیش میومد آخرش با یادآوریِ “یادت نره...” خداحافظی میکردیم، که یادمون نره چقدر همدیگه رو دوست داریم و به هم عاشقیم، و چقدر زیبا بود...
هنوز هم، جانِ من، جهانِ من، یادت نره...
بارها تصور میکنم روزی رو که پالتوی قدیمیت رو، که سیزده سال قبل جا گذاشتی و من با خودم بردم، میبرم میدم خشکشویی، خودم میرم تحویلش میگیرم، خودم برات نگهش میدارم که تن کنی، خودم دکمههاش رو برات میبندم، و بعد غرق در لذت و شیرینیِ اون لحظهها، عاشقانه میایستم به تماشات. به تماشای مردی که از صمیم قلبم، با تمام قلب و وجودم عاشقش هستم و سالها تلاش کردم برای دوباره کنارش بودن. همین طور که شیفته و شیدا توی اون کت که سالها مثل تمام یادگارهات ازش محافظت کردم، تماشات میکنم، تو آغوشت رو به روم باز میکنی و من پر میکشم به آرومترین و امنترین جای دنیا...
و دقایقی بعد با هم، با همون کت به تن، میریم به دیدن تماشای شهر و غروبِ آفتاب از بلندیهای کوهسار...
کجاست ای یار آغوشِ تو
کجاست ای یار آغوشِ تو
منِ سخت را زبانِ تو باید...
به این زخمها دستِ تو شاید...
باشد مرهمی... باشد مرهمی...
جهان در جدال و حالِ من و اشکهای نیمه شب
و تسکین این بغض با یادِ تو... شاید کمی
کسی جز تو ازدردها و درونِ من آگاه نیست
کسی جز تو چون تو برای زمانِ بزنگاه نیست
تو باشی پریشانم پیشِ تو
تو نفیِ حجابی عریانم پیشِ تو
کجاست ای یار آغوشِ تو
کجاست ای یار آغوشِ تو
تو شورِ شعورِ غرورِ حضورِ عمیقِ باوری
تو به شکلی عجیب و غریبانه در مسلخِ من یاوری
تو به اندازهی بودنِ منی
تو حسِ نابِ شعر خواندنی
تو تواناییِ ساده بودنی
تو دلیلِ محکمِ خوبْ مردنی
کجاست ای یار آغوش تو
کجاست ای یار آغوش تو
موزیک زیبای "آغوش" از شاهین نجفی
شاهین نجفی و مهدی موسوی رو از تو شناختم. از شعر "بعد از تو الکل خورد من را" که برام فرستادی. به قطعیت میتونم بگم که در 9 سال گذشته هیچ موزیکی رو به اندازهی "بعد از تو" شاهین نجفی بارها و بارها گوش ندادم و هنوز هم هر چند وقت یه بار باز به دفعات میذارم و گوش میدم.
کاش یه روز صبح که بیدار میشی، خوابنما شده باشی و گوشیت رو برداری و بهم پیغام بدی، و من صبح که چشمام رو باز میکنم، روی صفحهی گوشی اسم تو رو ببینم،
یا شب که آدمها مهربونتر و بیمحاباتر هستن، یه شب گوشی رو برداری و باهام تماس بگیری،
و بلاخره معجزه رخ بده...
معجزه شو، معجزه باش...
با تمام وجودم، عاشقانه و صادقانه دوستت دارم، که تو جانِ منی، عزیزتر از جانِ منی...
کتاب جدیدم با یک بیت از حافظ
“جز دلِ من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند”
شروع شده و تقدیم شده
“به یادِ او که عاشقی یگانه بود...”
کتابی که بیش از نیمی از اون برای تو و به یادِ تو نوشته شده، در همون ده ماهی که از همه جا رفتم، اما پیشتر هم نوشتم که در اون زمان بیشتر از قبل از تو و برای تو نوشتم و بودنت رو رویا و آرزو کردم، تو همه سامانم...
به من گفتی رابطه با آدم جدید امنتره. دومین داستان کتاب که طولانیترینشه، برای این حرفت نوشتم، هر چند نمیدونم روزی کتاب رو خواهی خوند یا نه!
کاش یه روز صبح که بیدار میشی، خوابنما شده باشی و گوشیت رو برداری و بهم پیغام بدی، و من صبح که چشمام رو باز میکنم، روی صفحهی گوشی اسم تو رو ببینم،
یا شب که آدمها مهربونتر و بیمحاباتر هستن، یه شب گوشی رو برداری و باهام تماس بگیری،
و بلاخره معجزه رخ بده...
معجزه شو، معجزه باش...
دوستت دارم...
حتما باور نمیکنی، اما بعد از سیزده سال، تازه چند هفتهی پیش از یه فیلم فهمیدم که روز محضر برای جدایی، به جای اینکه بیام و با گریه و خواهش اصرار کنم به موندن و جدا نشدن، میتونستم اصلا نیام، و اگر نمیومدم نمیشد که جدا بشیم. تازه اون موقع فهمیدم چرا روز قبل از محضر و صبح روز محضر انقدر تاکید میکردی که حتما بیام! میدونم هیچ کس باور نمیکنه، من هم بودم باور نمیکردم، اما من واقعا نمیدونستم اگه نیام طلاقی جاری نمیشه! وقتی چند هفته پیش فهمیدم میتونستم نیام، آه از نهادم بلند شد! هنوز هم بعد از این چند هفته، هر بار به یادش میفتم، کلافه و مستاصل میشم که کاش میدونستم و اون روز صبح نمیومدم.
بعد سعی میکنم خودم رو آروم کنم که اون اتفاق با همهی درد و سختیهاش، اما باعث شد من خودم رو پیدا کنم و بشناسم، باعث شد درک درستتری از عشق پیدا کنم و عشق رو عمیقتر در خودم بشناسم، و باعث شد به میزان و عمقِ عشق و احساسم به تو پی ببرم. دستآوردهایی که خیلی ارزشمند هستن، اما رنج زیادی برای رسیدن بهشون متحمل شدم، رنج و دردی که من رو ساخت و به نسبت اون زمان، بزرگ و عمیقم کرد. داشتم به اینها فکر میکردم که یهو یاد “آن شرلی” افتادم توی سریالش، جایی که اون و گیلبرت بعد از سالها جدایی به خاطرِ بچگی و لجبازی و کلهشقی، و از سر گذروندنِ کلی اتفاق و حادثه که باعث شده بود مسیرهای زندگیشون از هم جدا و دور بشه، دوباره از خوبِ روزگار سر راه هم قرار میگیرن و گیلبرت بعد از سالها دوباره به آنی میگه:
- میخوام باهام ازدواج کنی، اما نمیتونم برات الماس بخرم یا قصر مرمری.
و آنیِ کلهشق و لجباز و رویاییِ قدیم که حالا تجربههای زندگی بزرگش کرده، و زمانی که از گیلبرت جدا بوده، فهمیده تا چه حد عاشق گیلبرت هست، از صمیم قلبش عاشقانه جواب میده:
- من نه الماس میخوام نه قصر مرمری! فقط همسر تو بودن برام کافیه.
و احساس کردم چقدر آنی رو، رشد و تغییراتش رو، و عشقِ عمیقش به گیلبرت، مردی که از دست داده بود و حالا از خوبِ روزگار دوباره بهش رسیده، رو میفهمم، و احساس کردم چقدر حرفش حرفِ منه...
با خودم آرزو کردم کاش تو هم این سریال رو دیده بودی و برات از این صحنه مینوشتم، و فکر کردم که اما تو پسری و پسرها احتمالا خیلی این سریال رو دنبال نمیکردن...
که یهو به خاطرم اومد که من و تو اوایل با هم با آیدی “آنی شرلی” صحبت میکردیم! پس برات مینویسم که جانِ دلم:
- من هم از این زندگی دیگه نه الماس میخوام و نه قصر مرمری، فقط بودن کنار تو برام کافیه... لطفا باش... لطفا بیا و بمان... لطفا بیا و بمان و بمان... که من عاشقانه با تمام وجودم دوستت دارم... که تو جانِ منی، جانِ شیرینِ منی، عزیزتر از جانِ منی.
کاش یه روز صبح که بیدار میشی، خوابنما شده باشی و گوشیت رو برداری و بهم پیغام بدی، و من صبح که چشمام رو باز میکنم، روی صفحهی گوشی اسم تو رو ببینم،
یا شب که آدمها مهربونتر و بیمحاباتر هستن، یه شب گوشی رو برداری و باهام تماس بگیری،
و بلاخره معجزه رخ بده...
معجزه شو، معجزه باش...
پ.ن: کل مجموعه عکس رو گذاشتم به خاطر عکس اول. حالا هر بار که صفحه اینستاگرامم رو باز میکنم، کیف میکنم از دیدنت.
چقدر دلم برات تنگ میشه. چقدر اغلب اوقات بیتابت میشم. چقدر گاهی نیاز دارم شده دو تا کلمه، حتی شده در حد یه پیام کوتاه باهات حرف بزنم و ازت رو بشنوم تا یه کم آروم و سبک بشم. حیف که نمیدونی... حیف که نمیبینی...
نُه سال پیش، زمانی که فکر میکردی دوستت ندارم، فکر میکردی خیانت کردم، اما وقتی نوشتم:
“با حوصله، قرمز، سفید، آبی
رنگین کمون میسازم از قرصام”
برام نوشتی:
“چرا قرص؟! چیز بهتری نبود که باهاش دنیات رو رنگی کنی؟!”
اما الان که میدونی بیحد و اندازه دوستت دارم، عاشقت هستم، هیچ زمان حتی کسری از ثانیه نه به خیانت فکر کردم و نه خیانت کردم، و همیشه وفادارت بودم، حالا که میدونی سالهاست به خاطر خواستن، بودن و داشتنت تنهایی رو انتخاب کردم و همه رو از خودم دور نگهداشتم، حالا که میدونی چقدر به بودنت نیاز دارم، حتی به چند ثانیه شنیدن صدات یا خوندن چند تا کلمه ازت توی یه پیام واتساپی، دریغ میکنی.
گاهی با خودم فکر میکنم وقتی گفتی بدون احساس در ارتباط باشیم، شاید نباید صادقانه میگفتم من عاشق و والهی تو هستم و نمیتونم بهت بیاحساس باشم، و باید تظاهر میکردم شرطت رو پذیرفتم. اون وقت حداقل گاهی گفتن دو تا کلمه باهات، شنیدن صدات و دادن پیامی بهت ممکن بود. اما نتونستم دروغ بگم، و این غم نبودنت بعد از همهی این سالها هنوز مثل روزهای اول رفتنت بزرگه، دست از سرم برنمیداره و محکم گلوم رو میفشاره...
لطفا بیا، باش، هر جور تو بگی، هر جور تو بخوای، فقط باش که بودنت، حرف زدن باهات و شنیدن ازت، حتی در حد چند کلمه، دنیام رو رنگی کنه. تو تنها کسی هستی که سالهاست باهاش حرف میزنم و تنها کسی هستی که میتونم باهاش حرف بزنم. من از عشق نیازت دارم...
نمیدونم اصلا اینجا رو یادته؟ بهش سر میزنی؟ در هر حال اگه روزی گذرت به این طرف ها افتاد، امیدوارم انقدر بمونی که این یادداشت رو تا آخرش بخونی. چشمام هر لحظه اینجا رو به دنبال نظر یا یادداشتی از تو میگرده...
این روزا و شبا همه ش دارم خاطراتمونو مرور میکنم و با یادآوری هر خاطره اولش لبخند میزنم و بعد به سرعت چشمام و گونه هام خیس میشن.
الان داشتم حرفای اولمونو که همه رو نگهداشتم میخوندم، می خندیدم و گریه میکردم. اصلا اونا رو یادته؟
بوفه ی فنی یادته؟ sms ((مبارکه)) ی دوستت یادته؟
ساعتا با ماشین تو خیابونا پرسه زدنامون یادته؟ آهنگای پر از خاطره مون یادته؟ تو باز داری قهر میکنی یادته؟ ای عزیز نازنین، عشق من زیباترین یادته؟
اون باری که تلفن من زنگ زد و برای اینکه نفهمن تو خیابونیم ماشین رو یه گوشه پارک کردیم و چله تابستون شیشه ها رو هم کشیدیم بالا و داشتیم از گرما هلاک میشدیم یادته؟ خل و چل بازیامون یادته؟
کلاس زبان تخصصیت رو پیچوندن و کوهسار رفتنمون یادته؟ اون ریسک و وحشت اون بالا وسط راه کوه بودنمون یادته؟ تمام اون لحظه ها یادته؟ اون تاپ آبی خال خالیه (که من از عمد برات جا گذاشتمش و تو نتونستی پیداش کنی) یادته؟ بعدا وقتی درباره اون روز حرف میزدیم تازه به عمق و شدت خطرناک بودن کارمون پی میبردیم یادته؟
اون بار پلیس گرفتمون و جفتمون از وحشت داشتیم میمردیم یادته؟
قیطریه یادته؟
همه ی اینا رو با تاریخشون یادداشت کردم یادته؟
ماه رمضون نزدیکیای کلاس زبانت تو ماشین یادته؟ اونا تو ماشین یادته؟ افطاری خوردنامون تو ماشین یادته؟ هنوزم مزه ی اون مرغا و رنگینکا با دستای کثیف تو ماشین یادمه...
اون بارهایی که میرفتیم تو خیابونای خلوت تمرین رانندگی، دوبار take off کردم و دفعه ی دوم دیگه دادت دراومد یادته؟
اون باری که دعوامون شده بود و تو بعد دعوا داشتی تو نصرت پارک میکردی و هی از عمدی دستاتو رو فرمون بازی میدادی چون میدونستی من عاشقشونم و با دیدن این صحنه ها دلم براشون غش میره یادته؟
وقتایی که موقع برگردوندن من به خونه، اونقدر من خسته بودم که تو ماشین خوابم می برد و وقتی میرسیدیم، تو اونقدر صبر میکردی و نیگام میکردی تا از خواب بیدار شم یادته؟
تمام وقتایی که دستمو زیر دستت رو فرمون میگرفتی یادته؟
وقتایی که موقع رانندگی سرمو میذاشتم رو پاهات یادته؟
اولین سفرمون به شمال یادته؟ رختخواب همیشه پهن وسط خونه، شبا تا دیر وقت ورق بازی کردنمامون، دایی جان ناپلئون دیدنامون، کارتونی بستنی نونی خریدنامون، کباب با یه عالمه کیوی درست کردنم که انقدر نرم شده بود که خام خام میشد خوردش، اون چراغ آبیِ اعصاب خورد کن، حتی بخاری یادته؟ تو حموم گیر کردنمون یادته؟ تب کردنت یادته؟ تا صبح بیدار بالای سرت نشستم و دستمال رو پیشونیت گذاشتم یادته؟ لحظه هامون، خنده هامون یادته؟ اون نواره که یارو راننده تاکسیه از اول راه شیشصد بار هی گذاشت و خوند و کلافه شده بودیم، آخر خودمون بهش یه نوار جدید دادیم بذاره یادته؟
اون بار که سالگرد نامزدیمون با ماشین اومده بودم دم کلاس گوته منتظرت بودم و صندلی بغل راننده رو پر گل رز و نرگس کرده بودم و یه بطری ماءالشعیر هم برات خریده بودم وسط گلا گذاشته بودم یادته؟ تمام اون رزا و نرگسا رو نخ کردی و خشکشون کردی یادته؟
اون شبی که باید فرداش تحقیقی تحویل میدادی، پا به پات بیدار موندم و برات میخوندم و تو مینوشتی یادته؟ چقد اون شب دعوام کردی که هی صداتو تغییر نده، مثل آدم از اول تا آخرشو یه جور بخون یادته؟
عمل کرده بودی یادته؟ ولی مطمئنم موقعی که از اتاق آوردنت بیرون، نیمه بیهوش بودی و اونجوری دیدمت و کلی گریه کردم دیگه یادت نیست... شبای بعدش هر لحظه بالا سرت بودم و شب و نصفه شب هر لحظه با هر صدات از خواب میپریدم یادته؟
اولین باری که با هم دوتایی تو یه ماشین کله سحری راه افتادیم رفتیم شمال یادته؟ تمام طول راه گفتیم و خندیدیم و دوتا نواری که شبش تا صبح ضبط کرده بودم رو گوش کردیم و از این زندگی و سفر مستقل و تنهامون لذت بردیم یادته؟
این کیش آخری که رفتیم رو یادته؟ عصرا، غروبا تازه از ویلا میومدیم بیرون، بستنی میخریدیم، کلی پیاده گز میکردیم، هر شب تا نصف شب دم ساحل میموندیم، pringles میخوردیم، من یخ میکردم، دوباره کلی پیاده با بار و آب معدنی گز میکردیم و تو راه برگشت هی به بار حمل کردن تو میخندیدیم یادته؟ تازه ساعت سه، سه و نیم شب شام میخوردیم و mbc4 برنامه insider میدیدیم و بعد تازه می رفتیم میخوابیدیم یادته؟ تو هتل یادته؟ اصلا از هتل دفعه ی پیش اون دوست دختر کوچولوی خوشگل عروسکت یادته؟ سپهر یادته؟ اون قاشق چنگالا و شرط بندیمون یادته؟ طلوع لب ساحل رفتنامون یادته؟ عکسا و فیلمامون یادته؟
عشق من به دستات یادته؟
بوی موهام یادته؟
من که هنوز بوی تنت چه با me too ، چه بدون اون تو یادمه ...
اولین عشق بازیمون تو قیطریه یادته؟
آخریش چی؟ یادته؟ گریه کردم یادته؟ اصلا فهمیدی چرا؟...
ما لحظه های خوب و شاد و پر از عشق و خنده کم نداشتیم، یادته؟
اصلا منو یادته؟ خودتو یادته؟ عشقمون یادته؟ قول و قرارامون یادته؟ چرا یه دفعه فقط نیمه ی خالی لیوان رو دیدی؟ این همه بار تو موقع دعواها دیوونه میشدی، حالا یه دوره هم موقع دعوا من دیوونه شدم. این بود رسمش؟ که بیای بزنی زیر همه چی؟ عزیزِ من مگه ما قرارمون نبود هم رو داشته باشیم؟ کم بهت یادآوری کردم بعدش؟ هر بار گفتی باید بهت زمان بدم تا دوباره خودتو بسازی و بازم با هم باشیم، یادته؟ این جوری میخواستی خودتو بسازی؟ این جوری که وقتی با همه ی عشق و تمنام میام دستت رو حتی شده با زور فقط برای چند لحظه بگیرم، اونجوری پسم بزنی و با همه ی نفرتت بهم بگی کثافت!؟
آخه من اینا رو به کی بگم؟ دردای روز آخر رو با کی تقسیم کنم؟
اون روز به خاطرت رفتم عطر kenzo که بوش برات پر از خاطره های قشنگ بود رو خریدم و زدم. اصلا فهمیدی بوشو؟
اون روز اومده بودم که همه ی وجودم، عشقم، روحم و جسمم رو برای همیشه تقدیمت کنم، اما فقط و فقط تحقیرم کردی ...
عزیز نازنینم اونجور با هم بودن ما برای هردومون رنج و فشار روحی بود، اما این جور در آزادی با هم بودنمون می تونست هر دومون رو اغنای از عشق و آرامش کنه تا وقتی که بتونیم مثل قبل دوباره رسما هم به هم بپیوندیم، همون طوری که قرارمون بود، هر وقت که دیدیم دوباره وقتشه ...
آره عزیزم، لحظه های بی تو بودن میگذره، اما به سختی ...
همیشه گفتن اگه چیزی رو خیلی و با تمام وجود میخوای، رهاش کن. اگه دوباره به سراغت اومد، بدون همیشه مال توئه و اگه برنگشت، بدون از اول به تو تعلق نداشته. من در اوج آزادی دوباره برگشتم، تو چی؟ ...
پ.ن1: این متن رو روزهای آخر مرداد 87 با چشم های خیس نوشتم. هنوز هم هر بار میخونمش چشم هام خیس و قلبم به سختی فشرده میشه.
پ.ن2: یه سوال بزرگ برام ئه؛ چرا سیر نمیشی از بیاحترامی به من، به یادِ من و به خاطراتِ من؟!
معمولا در اثر گذشت زمان، خاطرههای بد کمرنگ میشن و خاطرههای خوب بیشتر جلوه میکنن. چرا تو غیرمنصفانه همهی خاطرات خوب رو انکار و پاک میکنی و فقط بدها رو مرتب بزرگ و بزرگتر جلوه میدی؟!
مدتهاست آرزو میکنم خاطرات خوبمون رو به یاد بیاری...
اگر بد گفتن از من و از یاد و خاطراتم آرومت میکنه، بگو. هر قدر دلت میخواد بگو تا آروم بشی، و امیدوارم بعدش روزی بلاخره دوباره خاطرات خوب و عاشقانههامون به یادت بیاد. من عاشقت بودم. بد قلق بودم، اما عاشقت بودم. بچه و نا وارد بودم، اما عاشقت بودم. نا بَلَد به چم و خم زندگی و زنانگی بودم، اما عاشقت بودم. عاشقت بودم که پا به پات در کوهسار و جاهای دیگه دیوانگی میکردم، عاشقت بودم که ساعتها شعرهات رو توی دفتر مینوشتم، عاشقت بودم که شبها با عشق و لذت تا صبح، تنگ در آغوشت روی تخت یکنفره میخوابیدم. عاشقت بودم که هر لحظه به یادت بودم و هر جا چیزی که دوست داشتی یا مناسبت بود میدیدم برات میخریدم. عاشقت بودم که وقتی چیزی رو خونه جا گذاشتی و نیازش داشتی، بدون اینکه حتی بهت بگم به سرعت با تاکسی و استرس خودم رو رسوندم خونهت که وسیلهت رو بگیرمش و دوباره با تاکسی و دردسر برات بیارمش. عاشقت بودم که شبی که بیمار بودی تا صبح با دستمال خیس بالای سرت بیدار مینشستم و ...
چند هفته پیش داشتم فیلمها و عکسهای سفر آخر کیش رو میدیدم. وقتی فیلمها و عکسها رو میدیدم، گریهم گرفت. دلم به حال خودم سوخت. انقدر توی این دوازده سال گفتی و نوشتی که من بد و بدجنس و خشن و بیرحم و نفرتانگیز بودم، که خودم هم باورم شده بود! اما توی اون فیلمها و عکسها به وضوح مشخص ئه که من واقعا دوستت دارم، گاهی بدقلقی میکنم اما در نهایت گوش به حرفت هستم، خیلی بچهام اما اصلا بد و خبیث و یک روانی که به دنبال راه انداختن دعوا و قشرق ئه نیستم. توی اون فیلمها بارها و بارها خواهشت میکنم تو هم بیای و کنارم بنشینی. توی همون عکسهای کیش که توی خونه گرفتیم، همهش چسبیدهم به گردن و بازو و تن و بدنت. اینها از چی میاد غیر از عشق و دوست داشتن؟! من عاشقت بودم. کاش میشد این عکسها و فیلمها رو دوباره میدیدی!
عاشقت بودم که دم محضر با گریه التماست میکردم طلاق نگیریم. عاشقت بودم که نمیتونستم جدایی و دوریت رو تحمل کنم و بیست روز بعد با التماس و گریه اصرارت کردم ببینمت و بعد باز با گریه و خواهش و تمنا ازت میخواستم برگردی و قول دادم هر چی تو بخوای انجام میدم. من عاشقت بودم.
عاشقت بودم که تمام نوشتهها و عکسها و خاطراتت رو تمام این سالها با دقت و احتیاط نگه داشتم.
لجبازی داشتم، بد اخلاقی داشتم، بحث و دعوا داشتیم، همه دارن، اما عاشقت بودم. من همیشه عاشقت بودم. بلد نبودم نشونش بدم، اما عاشقت بودم و هستم و ندیدنش و انکارش بیانصافیه.
عزیزم چرا دوازده ساله سعی میکنی من رو یه هیولای بد و پلید و روانی جلوه بدی؟!
من میدونم بعد از جدایی خیلی زجر کشیدی، چون خودم هم بینهایت زجر کشیدم، و درک میکنم که ناخودآگاهت بخواد همهی تقصیرها رو به گردن من بندازه و برای آرامش و خلاصیِ تو، من رو نفرتانگیز جلوه بده، اما نباید این بازیِ ذهن یه جایی پایانی داشته باشه؟! گیریم که تمام خاطرات خوب رو فراموش کردی، اما نباید لااقل وجدانت جایی در مقابل ذهنت بایسته و بگه این همه پلیدی خیلی بیشتر از ظرفیت یه دختر بچهی بیست و سه چهار سالهست. دختر بچهای که واقعا آدم بدی که نبود، مهربون هم بود، و دوستت داشت، عاشقت بود، باورت داشت.
عزیزدلم هیچ وقت گمان نکن که زجر و سختیای که تو کشیدی بیش از من بوده. اون چه بعد از جدایی بر من گذشت تو نمیدونی، کما اینکه اونچه در طول سال آخر اون زندگی بر من گذشت و من رو بارها به فکر خودکشی و آرزوی مرگ انداخت، ندونستی.
زمانی که خوندم:
“کوه آتشفشانی قدرناشناس و خودخواه و همیشه منتظر بهانه ای برای فوران”
هم خیلی خیلی برام تلخ بود و زجر کشیدم از خوندنش، و هم تلخخند زدم که من هم اگر بخوام از نگاه ده پونزده سال پیشم تو رو در اون سالها توصیف کنم، میتونم بگم:
“کوه آتشفشانی خودخواه و همیشه منتظر بهانه ای برای فوران”
که از همه کار من ایراد میگرفتی و برای همه کارم با من دعوا میکردی که، چرا با اون دوستی، چرا میخوای با اون بری بیرون، چرا این جور فکر کردی، چرا ابتکار زدی، چرا این کار رو کردی، چرا این حرف رو زدی، چرا با اون حرف زدی، چرا این لباس رو پوشیدی، چرا میخوای موهات رو رنگ کنی، چرا میخوای شال سرت کنی، چرا به این چیز علاقه داری، چرا با نظر من مخالفت میکنی، چرا چرا چرا... همه کار من از نظر تو اشتباه بود و با همه چیز من مشکل داشتی و سر همه چیز با من دعوا میکردی. من اجازهی هیچ کاری جز اونچه پسند و انتخابِ تو بود رو نداشتم، و حس میکردم به شدت محدود شده و در تنگنا هستم و این من رو برآشفته میکرد، چون من به خصوص در سنین اوایل بیست سالگی که اوج جوانی و سرِ پر باد و قدرت و استقلالطلبی هست، نیاز داشتم بتونم از خودم حداقل در مواردی به این سادگی و بعضا پیش پا افتاده، آزادیِ نظر و سلیقه داشته باشم. برای نگه داشتن من و زندگی، راهی که در پیش گرفته بودی چیدنِ پر و بال شریک زندگیت بود، غافل از اینکه اگه بال پرواز شریک زندگیت رو ازش بگیری، اون زندگی نمیتونه اوج بگیره و زمین میخوره.
در عین حال تمام دعواهات با توهین و تحقیر همراه بود و باعث شده بود اعتماد به نفسم رو از دست بدم و به شدت احساس بدبختی و نارضایتی و تنهایی و بیکسی کنم، و اینها باعث میشد بجنگم برای نگهداشتن اونچه احساس میکردم ازم گرفته میشه، و سنم کم و تجربهی زندگیم محدود بود و غافل بودم از اونچه که در این جنگها دارم از دست میدم. و گرنه من نه روانی بودم که مشتاق و در انتظار بهانهای برای جنجال باشم و نه قدرناشناس و نه در اون حجم که تو فکر میکنی خودخواه. عزیزم خودخواهی در وجود همه هست، در وجود تو هم هست...
عزیزدلم، توی هیچ بحثی، هیچ دعوایی، هیچ جداییای، فقط یک نفر به تنهایی مقصر نیست. ما هر دو سنمون کم بود و از یه جایی به بعد دیگه ارتباط با هم رو بلد نبودیم و خسته شدیم، اگر چه هر دومون همدیگر رو خیلی دوست داشتیم.
و در سالهای بعد که متوجه اشتباهات و کوتاهیهام شدم، بارها بهشون اعتراف کردم و بابتشون ابراز تاسف و پشیمونی و عذرخواهی کردم.
خیلی حیفه که تو هیچ وقت سهم خودت در مشکلات رو ندیدی و نپذیرفتی، عذرخواهی که پیشکش، که اگر نه، میشد این درد رو کم کرد و دوباره منصفانه به پشت سر و پیش رو نگاه کرد و عشق رو دید و از نو ساخت.
عزیزِ من، چرا غربالت رو عوض نمیکنی؟! چرا از میون گذشته و خاطرههاش، نمیذاری تلخهاش بره و شیرینها و عاشقانههاش رو نگه داری و به خاطر بیاری؟! این جوری هم با تلخیها اذیت نمیشی و هم از انصاف دور نمیشی.
باز هم میگم، من همیشه عاشقت بودم و عاشقت هستم و ندیدنش و انکارش از انصاف به دوره.
پ.ن3: عجیب غریبه، شایدم حتی خیلی از واقعیت دور، اما توی این یه هفتهی گذشته دو بار خواب آ... رو دیدم!
دفعهی اول خواب دیدم اومده باهات از من صحبت میکنه، میگه من زنم، وقتی نوشتههاش رو میخونم میفهمم که چقدر صادقانه دوستت داره، چقدر مشتاقه به بودنت و چقدر درد میکشه از دوریت.
و ازت میخواد فرصتی که من در آرزوش هستم رو بهم بدی. تو اما قبول نمیکنی و مثل همیشه از من بد میگی،
اما در نهایت بعدش باهام تماس میگیری.
دو شب بعدش خواب دیدم آ... اومد سراغ من و من رو با خودش آورد پیش تو و سعی میکرد با صحبت کاری کنه که تو کوتاه بیای! خندهداره، نه؟! تخیل خوابهام دیگه خیلی وارد فازهای عجیبی شده! حتی دقت نداره تو ایرانی، آ... کانادا و من آلمان و چطور میشه سه نفر همزمان یه جا باشیم! Zoom Meating ئه مگه؟!
پ.ن4: (نوشته ای از از وین دایر)
آدمهای زیبا و دوستداشتنی، به صورت تصادفی به وجود نمیآیند.
زیباترین و دوستداشتنیترین انسانهایی که میشناسیم، آنهایی هستند که با شکست آشنا شدهاند. آنهایی که رنج را تجربه کردهاند. آنهایی که از دست دادن را تجربه کردهاند.
آنهایی که پس از این رویدادهای دشوار، دوباره مسیر خود را به سمت زندگی پیدا کردهاند.
این افراد، زندگی را به شکل متفاوتی میفهمند. آن را به شکل متفاوتی تحسین میکنند و نیز به شکل متفاوتی حس میکنند.
به همین دلیل، آرامتر میشوند و دوست داشتن و محبت به دغدغهشان تبدیل میشود.
پ.ن 5: امروز خیلی آرزو داشتم کاش دو کلمه برام بفرستی “تولدت مبارک”!
خیلی بارها آرزو میکنم کاش یه روز صبح که بیدار میشی، خوابنما شده باشی و گوشیت رو برداری و بهم پیغام بدی، و من صبح که چشمام رو باز میکنم، روی صفحهی گوشی اسم تو رو ببینم،
یا شبها که آدمها مهربونتر و بیمحاباتر هستن، یه شب دل رو بزنی به دریا، گوشی رو برداری و باهام تماس بگیری
و بلاخره معجزه رخ بده...
معجزه شو، معجزه باش...
پ.ن6: چقدر این مصرع به دلم نشسته:
“ مُو که ریگی به کفشم نی، کجای کار میلنگه؟! ”
نگاه کن من چه بیپروا، چه بیپروا
به مرز قصههای کهنه میتازم
نگاه کن با چه سرسختی تو این سرما
برای عشق یه فصل تازه میسازم
یه فصل پاک، یه فصل امن و بیوحشت
برای تو که یه گلبرگ زودرنجی
یه فصل گرم و راحت زیر پوست من
برای تو که باارزشترین گنجی
نگاه کن من به عشق تو چه لیلاوار
تن یخ بستهی پروازو میبوسم
بیا گرم کن منو با سرخی رگهات
من اون رگهای پر آوازو میبوسم
تو رو میبوسم ای پاکیزهی عریان
تو رو پاکیزه مثل مخمل قرآن
طلوع کن من حرارت از تو میگیرم
ظهور کن من شهامت از تو میگیرم
بیا ، هیچ کس مثل من و تو عاشق نیست
مثل ما عاشق و همسایه و همدم
بیا از شیشهی سخت و بلند عشق
مثل ارابهی نور رد بشیم با هم
نگاه کن من چه شبنموار، چه شبنموار
به استقبال دستای خزون میرم
هراسم نیست از این سرمای ویرانگر
برای تو، من عاشقانه میمیرم
پ.ن 1: متن آهنگ فصل تازه به صدای گوگوش
پ.ن 2: (رویابافی)
خوابیدی. مثل هر شب که خوابی، با لبخند تماشات میکنم و داشتنت رو توی دلم شکر میکنم و آروم یکی یکی پلکهات رو میبوسم. مثل هر شب که پلکهات رو میبوسم، یه کم لاشون رو باز میکنی و توی خواب و بیداری بهم لبخند میزنی و دوباره میبندیشون و خوابت میبره. آروم خودم رو تنگ میچسبونم بهت و در حالیکه از حجم و گرمای تنت لذت میبرم، هدفون میذارم گوشم و توی گوشی یوتیوب باز میکنم و دستور تهیهی یه غذای خاص رو جستجو میکنم. فردا من سر کار نمیرم و براش برنامهی خاصی دارم...
صبح از خونه که راهیت میکنم، به سرعت شال و کلاه میکنم و خودم هم راهی میشم. اول از همه میرم سبزی فروشی، بعد میرم ماهی فروشی و آخر سر هم از سوپری تمبر هندی و بقیهی مواد لازم که خونه نداریم رو میخرم و بدو بدو برمیگردم خونه. کلی کار دارم و من هم که سرعت غذا پختنم خیلی آرومه!
تند و تند تمبر هندی رو آماده میکنم. ماهی رو میشورم و با حوصله مزهدار میکنم و میذارم توی یخچال. سبزیها رو میشورم و با کلی عشق و شوق و ذوق با دقت حسابی ریز خرد میکنم. از اینکه دارم این جوری سبزی خرد میکنم خندهم میگیره! همیشه برای غذاها سبزی خرد شده آماده میگیرم، اما این ترکیب سبزی رو آماده ندیدم و حالا این اولین باره سبزی خرد میکنم، اما این تلاش عاشقانه برام لذتبخش ئه. سبزی و پیاز رو سرخ میکنم. ماهی و بقیهی مواد لازم رو هم کامل آماده میکنم و تقریبا یک ساعت مونده به اومدنت که خورش رو برای شام بار میذارم و با عشق و کیف و لذت نفس عمیق میکشم. حالا خورش به قدر کافی زمان داره تا حسابی جا بیفته و من هم دقیقه شماری بکنم رسیدن تو و آماده شدن غذا رو.
در رو که به روت باز میکنم، هیجانزدهم. متوجه هیجانم میشی و میپرسی:
- چه خبره انقد خوشحالی؟!
میگم:
- برای اینکه امشب یه شام مخصوص داریم!
عمیق بو میکشی و با یه لبخند بزرگ روی صورتت میگی:
- بوش که خیلی خوبه. مست میکنه آدمو.
دستت رو میکشم و با هم میریم پای گاز و بالای قابلمه. بهت میگم:
- درش رو بردار و حدس بزن چیه!
غشغش میخندی و میگی:
- اول درش رو بردارم و بعد حدس برنم چیه؟!
- آره! آخه چون تا حالا درست نکردم، بعید میدونم حتی درش رو برداری هم بتونی حدس بزنی.
در قابلمه رو برمیداری. خورشت داره ریز ریز میجوشه. میگم:
- آروم با این قاشق به همش بزن.
آروم با قاشق خورش رو زیر و رو میکنی و یکی از تکههای ماهی رو توش میبینی. ذوقزده و ناباور میپرسی:
- قلیه ماهی؟!
هیجانزده تایید میکنم و میخندم و از گردنت آویزون میشم.
در قابلمهی خورش همچنان بازه و در حال ریز جوشیدنه و در کنارش ما عاشقانه در آغوش همیم و من آروم کنار گوشت زمزمه میکنم:
- عاشقتم عزیزترینم...
پ.ن 3: (از کتاب پیامبر و دیوانه نوشتهی جبران خلیل جبران)
مگذار امواج دریا ما را از هم جدا کند و سالهایی که در میان ما به سر بردی به یادگاری تبدیل شوند.
تو همچون روحی در میان ما راه رفتهای و سایه تو نوری بر صورت ما بوده است. ما تو را بسیار دوست میداشتیم اما عشق ما به کلام در نمیآمد و نقابهایی آن را پوشانده بودند،
و اکنون این عشق تو را میخواند و در پیشگاه تو خود را مینماید و همواره چنین است که عشق، جز به هنگام جدایی، از ژرفای خویش آگاه نمیشود...
پ.ن 4: سال نوت مبارک!
زمان ارسال این نوشته رو نگاه کن. درست لحظهی تحویل سال! سالهاست لحظهی تحویل سال و هر لحظهی دیگهای، تنها چیزی که میخوام و آرزو میکنم فقط تویی.
در تمام این سالها چه کسی بوده که این همه از خودت بِرونیش، اما انقدر عاشقت باشه و بخوادت و بودنت براش انقدر ارزشمند باشه، که باز هم بمونه و بهت عشق بِوَرزه و برای داشتنت دعا و تلاش کنه و با خودش بخونه:
در هوایت بیقرارم روز و شب
سر ز کویت برندارم روز و شب
چی توی این دنیا ارزشمندتر از عشق و مِهر ئه؟! ببینش، باورش کن و ارزشش رو بدون. من رو قدرناشناس میخونی، تو قدرناشناس نباش.
من علیرغم همهی بارهای خیلی زیادی که ناامید شدم، اما دوباره و ده باره و صدباره بلند شدم و ادامه دادم، باز هم به امید معجزه ادامه میدم. معجزهای که به وقوع پیوستنش از طرف تو اصلا سخت نیست.
توی این سال جدید معجزه کن، معجزه شو...
سال نو مبارک!
عشق از اول چرا خونی بود؟
تا گریزد آنکه بیرونی بود
گاه گفتی کین بلای بی دواست
گاه گفتی نه، حیاتِ جان ماست
گر چه جدا از تو ولی همیشه با تو زیستم
من و تویی نکن که من کسی به جز تو نیستم
کم شدم از تو کم شدم، کم شدم از وفورِ تو
گم شدم از تو گم شدم، گم شدم از حضورِ تو
آواره در قفس شدم، ترانه خوانِ خامُوشی
برهنه زیرِ تیغِ تو، چه دلبرانه میکشی
گر چه جدا از تو ولی همیشه با تو زیستم
من و تویی نکن، که من کسی به جز تو نیستم
چیزی به خاموشی بگو، نوری به تاریکی بزن
اخمی به تنهایی بکن، تیرهدلی نکن به من
گرم شو از جنونِ من، من همه عشق و آتشم
مرا صدا کن و ببین چگونه شعله میکشم
نگاه کن ببین که من سایه ی بودنِ تو ام
بالا بلندِ عشقِ تو، منم ولی منِ تو ام
گر چه جدا از تو ولی همیشه با تو زیستم
من و تویی نکن که من کسی به جز تو نیستم
پ.ن 1: متن آهنگ “من و تویی” به صدای بیژن مرتضوی.
پ.ن2: (رویا بافی)
کنار همیم. داریم یه کاری میکنیم یا جایی میریم که سر چیزی با حساسیت بالایی که داره، میرنجه.
دلم ضعف میره براش. با همهی عشقم نگاهش میکنم و میگم:
- دورت بگردم... میدونی که من عاشقتم و مهمتر از تو ندارم توی این زندگی، و تو کنارم نباشی دنیا برام هیچه.
و دستهام رو حلقه میکنم دورش، میفشارمش به خودم، سرم رو میبرم میونِ انحنای گردنش، عطر تنش رو نفس میکشم و گردنش رو میبوسمش.
تو نباشی دنیا برام هیچه...
رنگ بزن بر لبِ این خنده ی دل مرده ی من
ساکتِ تنهایی من حرف بزن با شب من
شورِ تماشاییِ من شعر بخوان با لب من
بغضِ منی آهِ منی حسرتِ دلخواهِ منی
دوری و دلتنگِ توام، زخمی و همراهِ منی
من غمِ پنهانِ توام، حالِ پریشانِ توام
پلک بزن تا بپرم، مستیِ چشمانِ توام
جان من و جهانِ من فقط تو هستی
قرارِ بی زمانِ من فقط تو هستی
شروعِ ناگهانِ من فقط تو هستی
دلیلِ گریه ی منی، عذابِ من نه
پر از شنیدنِ منی، جوابِ من نه
تو رویِ دیگرِ منی، نقابِ من نه
نیست در اقلیمِ کسی این همه بی هم نفسی
بی همگان منتظرم تا تو به دادم برسی
عصرِ غم انگیزِ توام، حوصله کن اَبرِ مرا
عاشقِ یکریزِ توام، معجزه کن صبرِ مرا
پ.ن 1: متن آهنگ “شروع ناگهان”، ترانه: حسین غیاثی، خواننده: علیرضا قربانی.
پ.ن 2: واقعیت اینه، زمانی که باید، چیزی خوندم که دلم رو محکم کرد. به قول معروف شاهد از غیب رسید که:
“نیروی عشق از بیرحمی بیشتره”.
پس من باز هم همچنان عشق میورزم و به عاشقیم با او ادامه میدم، به این امید که قدرتِ عشقِ من بیشتر از بیرحمیِ او باشه و عاقبت دلش نرم و رام بشه...
پ.ن 3: قبلتر هم گفتم، باز هم میگم، صدها بار میگم، مطمئنم هیچ وقت هیچ کس نخواهد بود که به اندازه ی من او رو بخواد، به اندازهی من عاشقش باشه و به اندازهی من در مقابلش انعطاف داشته باشه و همون چیزی رو بخواد که او بخواد.
چون هیچ کس به قدرِ من سالهای سال در اوجِ اشتیاق و خواستنش، ازش دور و در حسرت دیدار و فراقش نبوده، هیچ کس سالها با خیالِ بودنش رویا نبافته، سرش رو به دیوار تکیه نداده و تصور کرده باشه شونهی اونه، هیچ کس سالهای سال، هر بار قرمه سبزی، ماهی و میگو درست کرده، آرزو نکرده کاش او بود و غذا رو براش میکشیدم و خوردنش رو عاشقانه تماشا میکردم و لذت میبردم، هیچ کس سالها آرزو نکرده کنارش توی ماشین بنشینه و دستش روی دنده توی دست او باشه و عاشقانه به رقصِ دستِ دیگهش روی فرمون نگاه کنه و غرق لذت بشه و هوش از سرش بره، هیچ کس این همه تشنهی بوییدن عطر تنش نیست، عطری که از پسِ همهی این سالها هنوز توی خاطرمه و بوش گاهی میپیچه توی سرم، هیچ کس سالها خدا خدا نکرده که دوباره بتونه شبها رو کنار او سر کنه و تا صبح در آغوشش بگیره، هیچ کس هر بار شنیده “بدون هر شب وقتی خوابی، هر دو پلکاتو میبوسم”، دلش پر نکشیده برای بوسیدنِ پلکهای بستهی او در خواب و از حسرت و شوقِ بوسیدنِ او آه نکشیده، هیچ کس سالها توی خیالش تصورش نکرده و نگفته “دورت بگردم”، هیچ کس قدرِ من خوب و بدش رو نمیدونه و با دونستن بد و خوب و زیاد و کماش، انقدر عاشقانه و مشتاقانه نمیخوادش، هیچ کس قدرِ من سالها بودنش رو دعا و آرزو نکرده و نبودنش رو اشک نریخته، هیچ کس این همه سال عشق و مهر و خواستنِ او در تار و پودِ وجودش تنیده نشده،
و این همه سال خواستنِ او، از من برای او عاشقی ساخته که از هر کس دیگهای به قدر سالها جلوتر و عاشقترم و از هر کس دیگری، بودنش رو، که برآورده شدنِ آرزوییه که به معجزه میمونه، بیشتر قدر میدونم، مثل کسی که تا پای مرگ رفته و وقتی دوباره به زندگی برمیگرده، قدر لحظه به لحظهش رو میدونه و حالا هر ثانیهش رو عاشقانه و با همهی وجود زندگی میکنه.
و هیچ کس اندازهی من عقایدش بر مدارِ عقایدِ او شکل نگرفته! هفده سال پیش در آغاز جوانی، عاشق بودم، و انقدر قبولش داشتم، که بسیاری از حرفها و عقاید و نظرات او رو درست میدونستم، و حتی اونهایی که باهاش مخالفت میکردم به دلیل محدودیتهای زیادی که برام ایجاد میکرد و حتی آزادیهای کوچیک من رو هم ازم میگرفت، مثل انتخاب قد موهام یا رنگ اونها یا ضخامتِ ابروهام، که در تضاد با روحیهی استقلالطلبی و سرکشی اون سن و برههی من بود، و باهاش میجنگیدم، اما در ناخودآگاهِ من تاثیرش رو میگذاشت، انقدر که از زمانی که دیگه مجبور نبودم و آزادیِ انتخاب داشتم، همونهایی رو انتخاب کردم که او میپسندید، همیشه موهام رنگ طبیعیِ خودش بود، در تمام دوازده سالِ گذشته هیچ وقت موهام رو کوتاه نکردم، غیر از یک بار در ماههای اولِ جدایی، و وقتی صحبتی میشه که چرا موهام رو تغییر نمیدم، همیشه گفتم که من دوست دارم موهام همیشه بلند و رنگ اصلیِ خودش باشه!
یا برام مثل روز روشنه که اگه معتقدم زایمان باید طبیعی باشه، به خاطر اینه که او همیشه این عقیده رو داشت!
یا نوع نگاهم به عشق و عشقورزی کاملا از نوع و جنس نگاه اونه.
و بیشمار مثالِ دیگه...
خلاصه اینکه تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...
پ.ن 4: خیلیها معتقدند کرونا اومد که یه سری چیزها رو یادمون بندازه. این که ممکنه به سادگی و بی هیچ دلیل و مشکل و بیماریِ قبلیای، یهو از پا دربیایم و یک هفتهی دیگه توی این دنیا نباشیم، پس با هم مهربونتر باشیم، بخشندهتر باشیم، پذیراتر باشیم.
اینکه هزار بار گفتن ما یه نقطهایم توی زمین و زمین یه نقطهست توی کهکشان راهشیری و کهکشان راه شیری یه نقطهست در بین کهکشانهای دیگه و در برابر عظمتِ هستی، و در مقابلِ این عظمت هیچیم.
پ.ن 5: دلم براش تنگه. خیلی بیتابش هستم و با تمام وجود دلم میخواد باهاش حرف بزنم.
پ.ن 6: من عاشقانه به تنهایی ادامه میدم، با امید به اینکه عشق از بیرحمی قویتر و تواناتره...
هنوز ای آن که از من دور گشتی، اشک میبارم
تو خوبی، من خرابم، نبودت سخت بیمارم
به من گفتی
برو، با عشق خود دیگر مَیازارم
ولی من... ولی من دوستت دارم...
تو سوزِ سازِ من هستی، سرودِ واژگانِ من
تو خورشیدی، تو مهتابی، شکوهِ آسمانِ من
به من گفتی از این دیوانه بازی دست بردارم
ولی من... ولی من دوستت دارم...
ولی من دوستت دارم اگر چه بی وفایی تو
به من گفتی که با غم های دنیا آشنایی تو
غمِ من را نمیدانی، نمیدانم کجایی تو
تمامِ
یادبودِ عشقِ ما را بادها برده
ببین اینجا نشسته عاشقی تنها و افسرده
که بی تو چینیِ عمرش تَرَک خورده
تمام روزها را بی تو من تنها هدر کردم
نمیدانی چه ها دیدم، چگونه بی تو سر کردم
زِ هَر شهر و دیاری با خیالت من سفر کردم
و بودن، یک غزل بود و مَنَش بی تو زِ بَر کردم
تو سوزِ ساز من هستی، سرودِ واژگانِ من
تو خورشیدی، تو مهتابی، شکوهِ آسمانِ من
به من گفتی برو، با عشق خود دیگر مَیازارم
ولی من... ولی من دوستت دارم...
ولی من دوستت دارم اگر چه بی وفایی تو
به من گفتی که با غم های دنیا آشنایی تو
غمِ من را نمیدانی، نمیدانم کجایی تو
تمامِ یادبودِ
عشقِ ما را بادها برده
ببین اینجا نشسته عاشقی تنها و افسرده
که بی تو چینیِ عمرش تَرَک خورده
که بی تو چینیِ عمرش ترک خورده...
پ.ن 1: متن آهنگ “هنوز” از فرامرز اصلانی.
انگار من نشستم برای شاعر حرف زدم، درددل کردم، وبعدش شاعر این ترانه رو گفته!
این آهنگ دو ورژن ریتمیک و رمانتیک داره. پیشنهاد میکنم ورژن رمانتیک رو بشنوید و لذت ببرید.
پ.ن 2: واقعیت اینه که کمکم داره باورم میشه که عمرِ این رابطه به سر اومده و همه چیز تموم شده، نه از طرفِ من، که از سمتِ او، مثلِ همه، مثلِ رابطهی هزاران مرد و زنی که از هم جدا میشن و جداییشون همیشگی و نقطهی پایانه.
اشتباه میکردم که فکر میکردم او تجسمِ عشق، اسطوره و خاصه، که فکر میکردم عشق، احساس، خاطرات و زندگیمون ارزشمند و مقدسه و ارزش تلاش کردن، نجات دادن، تجدید پیمان کردن و آگاهتر و محکمتر از پیش ساختن رو داره، که فکر میکردم اونچه به دیوانگی آغاز شده، سرانجاممون رو به جنونی عاشقانه میکشونه.
نمیخواستم باور کنم که قدرت خشم، نفرت، بیرحمی و فراموشی از هر عشق و جنونی بیشتره، و در این زمانه از عشق و جنون جز پوستهای تو خالی و کلماتی برای بازی و نوشتنِ متنهای ثقیل باقی نمونده.
نمیدونستم چیز خاصی در این میون دیده و قدر دونسته نمیشه، که تلاشِ بیشتر برای حفظِ اونچه من ارزشمند و قابلِ نجات میدونستم، فقط باعث خشم، نفرت، بیرحمی و فراموشیِ بیشتر میشه، و او همه کار میکنه برای دور راندنِ بیشترِ من.
نمیخواستم امیدم رو از دست بدم و باور کنم که دورهی آدمهایی با دل و روحِ بزرگ به سر اومده، آدمهایی که وقتی در مقامِ عشق و مقابلِ معشوق خودت رو میشکنی، تو رو بیارزش و حقیر نمیبینند، بلکه عشق رو میشناسند، میفهمند و بهش ارج میگذارند.
پ.ن 3: من هر دری رو زدم، او محکمتر بست...
او میخواد بِره، خب بِره!...
نُه سال هست که در این نُه سال نشده روزی بدون فکر و یادش گذشته باشه، و نشده ماهی به سر اومده باشه بدون حداقل یک شب دیدنش در خواب.
توی این نُه سال، او پنهان و آشکار، برای خیلیها نوشته، اما من در تمام این نُه سال، در هر زمانی، آشکار و نهان فقط برای او نوشتم و بهش عشق ورزیدم، عشقی که درستترین نوعِ عشقه و از شناخت میاد، نَه از روی احساسِ گذرا، تصور و توهم یا نیاز و احتیاج.
من آرزومه توی این دنیا، روزی یکی پیدا میشد که این جور صادقانه و عاشقانه بِهِم میگفت:
“فلانی، من با همهی وجودم عاشقتم، میخوامت. فلانی نُه ساله که نشده یک روزم بگذره بدون فکر و یادِ تو!”
که این طور که من به او عشق ورزیدم و میوَرزم، به من عشق بِورزه...
من نُه سال، برای کسی که بیش از هفده ساله میشناسمش و عاشقش بودم و هستم، نوشتم، باز هم هر از گاهی که خیلی دلتنگ بشم شاید بنویسم.
شاید الان به اینجا نیاد و نخونه، شاید هیچ وقت دیگه نیاد و نخونه، شاید هم سالها بعد، یه روز یا شب که خسته از جورِ زمونهست و دلش هوای عشق میکنه، به یاد اینجا بیفته و سری به اینجا بزنه.
اینکه اون زمان هنوز گاهی در اینجا مینویسم یا سالهاست که متروکه مونده، کی میدونه!
پ.ن4 : احساسِ من گذرا نبود، گذرا نیست. من صادقانه و عاشقانه رفتم جلو. هنوز هم صادقانه عاشقم...
روزی در وصفِ "دل"اش، برای من نوشت: "این جواهری بود که گوهر ناشناسی نالایق ذغال فرضش کرد و به آتش انداخت ...". اونچه که یازده سال بعد، من دقیقا در وصفِ دلِ خودم و اونچه او با دلِ من کرد، میتونم بگم.
پ.ن 5: حیف از اونچه از دست بِره، حیف...
گوی بلورین عاشقانه خطاب به “آدم” میگه:
- من از آنِ تو ام. من رو توی دستهات بگیر.
"آدم" با خشم سعی میکنه گوی رو از خودش دور کنه و میگه:
- تو در قدیم دستِ من رو خراشیدی و زخمی کردی. من دوباره تو رو در دست نمیگیرم.
گوی بلور، عاشق و صبور میگه:
- من رو ببین، من اون زمان فقط یه شیشهی ساده بودم. از ابتدا هم که لبههای تیز نداشتم. در کشاکش ارتباطمون گوشههاییم لبپَر شد. شکسته و خراشیده شده بودم که خراش میدادم. اما در این سالها، زندگی و تجربههاش بُرِشم زد، صیقلم داد، و الان گویِ بلورینی ارزشمند شدم که انتخاب کردم تمامِ تراشها و صیقلها من رو فقط به قالبِ دستِ تو دربیاره، که بتونم فقط میونِ دستِ تو بلغزم و برقصم، آروم، زیبا و با شکوه... فقط کافیه به من نگاه کنی. به روشنی میبینی که این منِ جدید، با در دست گرفتنش، خراشی نمیده، که فقط با حرکت رقصانش در میونِ دستت، همهی توانش رو میذاره که بهت دلگرمی و آرامش بده. من رو ببین، من رو بشناس.
- هرگز! من به تو دست نخواهم زد. از تو میترسم. از من دور باش.
- من عاشقانه همهی ترسهات رو به جونم میخرم و هر قدر که لازم باشه صبوری میکنم تا روزی که بتونی به من اعتماد کنی و من رو میون دستهات بگیری. فقط من رو از خودت دور نکن، من رو نَرون. بذار حتی با فاصله، اما در کنارت باشم، و بِهِم فرصت بده که من رو بشناسی. تراشها و صیقلهای زندگی توانی به من داده که میتونم به روشنی، زیباییِ آیندهی بودنِ ما کنارِ هم رو ببینم. فرصتی بده تا این آیندهی پر از آرامش و عشق رو نشونت بدم.
- هرگز! هر چیزی غیر از تو!
- کاش بدونی که هر چیزی غیر از من، اگر که کاکتوس یا سنگ نباشه، و شیشه باشه، باز در زندگی لبههای تیز پیدا میکنه و تا زمانی که گوی بشه، که اگر بشه، خراشت میده... بدون، ببین که هیچ چیز، الان و هیچ زمان، بیخطرتر،منعطفتر، ملایمتر و عاشقتر از من به تو نیست.
* * *
دختر وارد فرودگاه ترکیه میشه. حدود یک ساعت و نیم فرصت داره برای پیدا کردنِ پرواز بعدیش. سراغ صفحهی نمایشِ پروازها میره، اما قبل از پیدا کردنِ پروازِ خودش، تمام پروازهای اون دقایق به ایران رو چک میکنه.
میدونه عزیزش تا چند ساعت دیگه با پروازی به تهران میرسه، اما نمیدونه کدوم پرواز. فقط درصد کمی احتمال میده شاید پروازش ترک باشه و توقفی در استانبول برای تعویض هواپیما داشته باشه و برای همین با سرعت توی فرودگاهِ بزرگِ آتاتورکِ استانبول بین ترمینالها حرکت میکنه. تمام وجودش رو شور و هیجان گرفته. روحش بیتابی میکنه. به همهی خروجیهایی که مسافرهای پروازهای به تهران رو در حالِ یا در انتظارِ سوار شدن به هواپیما داره، سر میزنه، به امید حتی لحظهای دیدنِ عزیزش، حتی از دور.
عزیزش رو در هیچ کجاپیدا نمیکنه و حالا نیم ساعتی فرصت تا پرواز خودش باقی مونده. خسته میگرده دنبالِ ترمینال و خروجیِ مربوطه.
* * *
دختر میرسه به محل دیدار. زود رسیده. نمیدونه عزیزش رسیده یا نه. گوشیش رو در میاره و بعد از سالها دوباره بهش اساماس میده که رسیده. جوابی نمیگیره و وارد حیاطِ ساختمونِ محل دیدار میشه.
با چشمش تموم آدمها رو از نظر میگذرونه و عزیزش رو پیدا نمیکنه. میون اون همه آدمی که در حیاط هستن، احساس غریبی میکنه. به عادتِ همیشه یه گوشهی خلوت رو انتخاب میکنه و تنها مینشینه. از جایی که نشسته به در ورودی هم دید داره.
دقایقی که میگذره ورود عزیزش به حیاطِ ساختمون رو میبینه. روحش پر میکشه براش. صداش میزنه. عزیز متوجه صداش میشه و نگاهش میکنه. دختر پر از شوق و عشق به سمتش میره.
سالهاست جانش در حسرت و آرزوی در آغوش کشیدنِ عزیزش میسوزه. به هم که میرسن، دختر با همهی وجودش به عزیز سلام میکنه و در حالیکه نمیتونه از عشق و شوق و شور و هیجان، حتی لحظهای از عزیزش چشم برداره، میپرسه:
- میتونم بغلت کنم؟!
- به شدت سرما خوردم.
دختر میخواد بگه:
- سرما خوردی؟! من برای در کنارت بودن و در آغوشت کشیدن حاضرم از همه چیزم دست بکشم، چند روز سلامتی که سهلترینه!
اما فقط میگه:
- اشکال نداره.
عزیز با سر اشاره میکنه که دختر اجازهی در آغوش کشیدنش رو داره، و دستهای دختر میپیچه به دورِ اندامِ عزیزش. با تمام وجود عزیزش رو در آغوش میگیره و به خودش میفشاره. شیداوار میخواد عزیزش رو ببوسه، اما میترسه باعث ناراحتیش بشه و خودش رو کنترل میکنه.
رو به روی هم مینشینن و حرف میزن.
بیشترین و اصلیترین صحبت دختر، ابراز عشق و محبتِ شدیدش به عزیزش ئه. عشق و محبتی که عمیق و قدیمیه و در تمام وجودش ریشه دوانده و قابل حسه. عشفی که کودکانه و کور نیست و از سالها شناخت میاد. دختر میگه که هیچ چیز، به واقع هیچ چیز از عزیزش نمیخواد جز فرصتی برای اثبات عشقش، جز فرصتی برای اینکه عزیزش او رو بشناسه، و برای بودن کنار او حاضره سالها عاشقانه صبوری کنه تا زمانی که عزیزش به یقین برسه.
عزیز اول قبول نمیکنه، اما در نهایت دختر احساس میکنه که عزیز کمی نرم میشه و دل دختر با اندک امیدی کمی گرم.
به دلیل برنامهای که عزیز داره، زمان نسبتا کوتاهی رو در کنار هم هستن و بعد تا مقصد بعدیِ عزیز که در همون حوالی هست، چند دقیقهای رو با هم همقدم میشن.
در اون دقایق دختر غرق لذت و خوشی و آرامشه از قدم زدن در کنار اویی که سالهاست همهی جانش میخوادش.
به مقصد که میرسن، موقع خداحافظی دختر دوباره محکم عزیزِ جانش رو در آغوش میفشاره و لحظهای کوتاه عاشقانه گردنِ او رو میبوسه.
آغوشش رو که باز میکنه، میگه:
- بوسیدمت.
- کار خوبی کردی.
لحظهی جدایی دختر میپرسه:
- میتونم بهت زنگ بزنم؟
و اجازهی مشروطی که بهش داده میشه، وجودش رو غرق گرما و شادی میکنه.
دختر از لحظهای که جدا میشه تا یک ساعت بعدش که در خیابان همچنان پیاده راه میره، بارها با خودش پر از شادی و شعف تکرار میکنه:
"- بوسیدمت.
- کار خوبی کردی."
و غرق لذت میشه.
بیترس، پر قدرت و باافتخار قدم برمیداره. احساس میکنه دوباره پشتش به کوه گرمه و دنیا بار دیگه داره بهش لبخند میزنه.
و ساعتها تا رسیدن به خونه و روزهای بعدش فقط یک آهنگ مرتب در گوشش تکرار میشه:
دنیا رو وقتی که قراره بیتو تنها شم نمیخوام
چیزی به جز اینکه بتونم عاشقت باشم نمیخوام
ای کاش حقم از تمومِ زندگی تنها تو باشی
من عاشق تنهاییم، تنها بشم اما تو باشی
تصمیم میگیرم که تا وقتی که زندهم غرق باشم
اما فقط وقتی که تو اعماقِ این دریا تو باشی
تمام زندگیمو فقط با یه اشاره
بِهِت میبخشم این کارا برام کاری نداره
تو لب تَر کن ببین من، چقد دیوونه میشم
دیوونه هیچ ترسی از گرفتاری نداره
عشقی که بعد از صد سال بازم، مثل روزای اولش بجوشه خوبه
از کل دنیا، کُنجِ دلِ تو، جای منِ تنها همین یه گوشه خوبه
هر جور باشی، دوستت دارم
مجبورم از دستت ندم چون زندگیمی
با من بساز و دنیامو نسوزون
هر جور میتونی بمون یارِ قدیمی
و دختر بارها با خودش تکرار میکنه: "هر جور میتونی بمون یارِ قدیمی..."
روزهای بعد روزهای قشنگیه. شیرینی و شورِ رابطهی عاشقانه رو برای دختر داره. همون بیتابیها، همون تپشهای بیقرارِ قلب وقتی شمارهی عزیزش رو میگیره و منتظر پاسخ میشه، همون اضطرابِ شیرین وقتی به عزیزش پیغام میده و همون لبخندهای گرم و عمیق و از صمیم قلب و پر از لذت و شادی وقتی براش جواب میاد.
زیباترین حسها و لحظههایی که سالها در رویاش ساخته بود، داشتن رنگ حقیقت میگرفتن.
تنها چیزی که میخواست فرصتی برای اثباتِ روح و وجودش و عشق و احساسش بود، عشقی که در تمام وجودش ریشه دوانده بود و عمیق و واقعی بود.
مطمئن بود که اگه این فرصت بهش داده بشه، اگه عزیزش اون رو اون طور که واقعا هست و نه اونطور که اون از سالها قبل به اشتباه و پر از قضاوتِ خطا در ذهنش داره، ببینه و بشناسه، امکان نداره بذاره فرصتِ عشقورزی و آرامش و خوشبختی از دست بره، و همه رویاهای زیباش رنگ شیرینِ واقعیتی به همون زیبایی میگیرن.
تنها چیزی که میخواست یک فرصت بود، فرصتی برای ابراز عشقش و دیده و شناخته شدنِ روح و وجودش.
حدود یک هفتهی شیرین و رویایی میگذره و دوباره دختر با دنیایی عشق و شور و امید به دیدار عزیزش میشتابه.
این بار اما عزیز رفتار دیگهای داره. مشخصه که تصمیم گرفته دختر رو از خودش برونه و فرصتی بهش نده.
از خواب عجیبی میگه که اگر چه دختر با دقت تمام از جون و دل گوش میده، چون هر لحظهی بودن کنار عزیزش، دیدنش و شنیدنش براش مغتنم و پر ارزشه، اما تقریبا مطمئنه که اون خواب یه داستانِ ساختگی به عنوانِ بهانهای برای راندنِ دختره، با این وجود چیزی نمیگه و با کابوسِ عزیزش همدردی میکنه، و باز تاکید میکنه که:
- جونِ دلم من با تمام وجود و عشقم کنارت هستم، هر زمان کابوسی به سراعت اومد، با من دربارهش صحبت کن تا آروم بشی. من صبورانه کنارت و همراهت میمونم و همهی ترسها و کابوسها و تردیدهات رو به جون میخرم، تا روزی که آروم بشی و بتونی عشق و خوشبختیای که من به روشنی میبینم و بهش اطمینان دارم، ببینی، باورش کنی و اعتماد کنی. فقط من رو نرون از خودت. بذار باشم.
- اگر میخوای باش، اما بدونِ عشق، بدونِ احساس، بدونِ رابطه، مثل همهی افرادِ دیگهای که هستن.
- من ذره ذرهی وجودم عاشق توئه، آرزوی تو رو دارم، هر روزم با فکر و رویای حضورِ تو میگذرونم، چطوری میتونم نسبت به تو بدونِ احساس باشم؟! من نمیخوام بهت دروغ بگم، من نمیتونم بدونِ عشق و احساس کنارت باشم. تو به من احساسی نداشته باش، اما بذار من با عشقی که بهت دارم باشم و سعی کنم خودم و عشقم رو بهت نشون بدم. بدون اینکه کوچکترین محدودیتی در زندگی و آزادیهای تو ایجاد کنم. فقط بهم فرصت بده و بذار که عاشقانه باشم، حتی اگر زمانت برای من کمه، حتی اگر دورم. اما راه حضورم رو نبند.
هر قدر دختر اصرار میکنه، عزیز سرسختانه نمیپذیره، و خواهشهای دختر و اشکهاش که بیاختیار و بیمحابا از چشمهاش میریزن، تاثیری در سختی و سنگینیِ دلِ عزیز نداره.
دختر اما نمیخواد این بار مثل تمام دفعات قبلی که در طی سالها عزیزش اون رو رانده، با چشمهای خیس و غرور شکسته، از تلاش دست برداره. این بودن و دیدار و حضور آرزویی بود که سالها داشت و با دل به دریا زدن تونسته بود امکان کوتاهش رو فراهم کنه. پس در لحظهی جدایی میگه:
- اما من این بار مثل دفعههای قبل از تلاش کردن دست نمیکشم. من بهت پیغام میدم و باهات حرف میزنم و از عشقم میگه، تو میتونی جواب ندی...
اون چه اون شب بر دختر میگذره، درد کشیدن با همهی وجود و فرو رفتن در عمقِ چاهِ غم و یأسه.
همه خوابن که دختر در حالیکه بالشش خیس از اشکه، به خواب میره...
چند ساعت بعد خواهرش که در همون اتاق خوابیده، دختر رو بیدار میکنه. دختر وحشتزده و مبهوت چشمهاش رو باز میکنه.
- خوبی؟
- آره!
- داشتی توی خواب ناله و گریه میکردی!
- با صدای من بیدار شدی؟
- عیبی نداره.
و این گریهها و نالههای در خواب، شبهای بعد هم ادامه پیدا میکنه...
دختر روزهای بعد هم همچنان به عزیزش پیغام میده، اما دیگه جوابی نمیگیره.
زمان سفرش رو به پایانه و به زودی باید دوباره ایران رو ترک کنه. برای عزیزش مینویسه که چقدر دوست داره قبل از رفتنش باز هم رو ببینن، اما باز هم بیپاسخ میمونه.
دختر دلتنگ از ایران خارج میشه، اما پیامهای عاشقانه به عزیزش، ابراز عشق و دلتنگیش، فرستادنِ شعر و آهنگهایی که گویای حال و احساس و مهرش به عزیزشه، و اصرار و خواهش برای داشتن یه فرصتِ حتی کوتاه رو ادامه میده، پیامهایی رأس ساعت ۰۰:۰۰ به وقت ایران.
دختر با همهی قلب و روح و احساسش، صادقانه مینویسه:
“مگه میشه یکی آدم رو انقدر دوست داشته باشه و بخواد، بگه من بیتابِ نگاهتم، بیتاب صداتم، بیتاب شنیدن نفسهاتم (حتی از پشت تلفن)، بیتاب خندههاتم، بیتاب دستاتم، بیتاب فشردنت توی آغوشمم، بیتاب حجم بدنتم، بیتاب گرمای تنتام، بیتاب استواری و صلابتتام، بیتاب غرورتم، بیتاب مهر و مهربونیتم، بیتابِ با دلِ گرم تکیه کردن بهتام، بیتاب ذره ذرهی روحت و سلول سلول جسمتم، عاشقتم، جون و دلم میره برات، همه جوره هر جور که تو بخوای همیشه هر لحظه با تمام وجود هستم، هر جور که میتونی باش، من تا آخرِ جونم پای همه چی هستم، وایمیسم مثل کوه، بهم اعتماد کن و دل بسپار و تکیه کن و اجازه بده منم بهت تکیه کنم و جون بگیرم...
و تو نبینیش، صداش نکنی؟!
نمیشه، بلاخره یه روز میبینیش، یه روز میبینیم و صدام میکنی.
من صبر میکنم و با همهی وجودم تلاش میکنم برای اون روز...
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان، یا جان ز تن برآید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتشِ درونم دود از کفن برآید”
اما هیچوقت جوابی نمیگیره، که همین هم خوبه...
همین هم خوبه و دلخوشه که میتونه صفحهی عزیزش رو بیترس و دلهره باز کنه، میتونه براش پیام بفرسته و باهاش صحبت کنه، حتی یک طرفه، و میتونه امیدوار باشه بلکه شاید روزی دلِ عزیزش نرم بشه. همین روزنهی تنگ و باریک و یک طرفهی ارتباط هم براش شیرینه، اگرچه تلاش میکنه به امید روزی که دو طرفه بشه.
اما همین پیامهای هر چند شب یک بار، یک ماه هم تحمل نمیشن. یکی از پیامهاش که باز ابراز عشقه و بیانِ اینکه اگه فرصتی بهش داده بشه، همهی تلاشش رو میکنه تا آرامش عزیزش به هم نخوره، و خواهش دوباره برای داشتنِ این فرصت، جواب تندی میگیره. جوابی که میگه عزیزش هرگز به اون فرصتی نخواهد داد و دختر "خودخواه" خوانده میشه که به عشقش و داشتن فرصت اصرار میکنه، که تا الان هم اگر از طرفِ عزیز تحمل شده برای این بوده که شاید احساسِ گذرای دختر مثل همیشه بگذره و بره، و به دختر اخطار داده میشه که اگر باز هم پیغام بده، راههای ارتباطی به روش بسته خواهد شد.
(چرا در تمام اعصار گذشته هیچ وقت هیچ کسی متوجه نشده بود ابراز عشق و ایستادن پای عشق، خودخواهیه و نه چیزی ارزشمند و دارای حرمت، و تمام عاشقانِ تاریخ که سالها بر عشقشون اصرار کردن و براش تلاش، مجنون، فرهاد و بسیاری عشاقِ اساطیریِ دیگه، همه فقط عدهای انسانِ "خودخواه" بودن!!! شاید هم زمانه بد زمانهای شده که آدمها، حتی اونها که دَم از مهربانی و عشقورزی میزنن، تلاشهای یک عاشق برای اثبات عشقش و نرم کردنِ دلِ معشوق رو با وجود همهی تندیها و گاه بیتفاوتیهای معشوق نسبت به عاشق، دیگه زیبا و ارزشمند که نمیبینن، هیچ، به “خودخواهی” هم تعبیرش میکنن! شاید هم وقتی جایِ عاشق و معشوق عوض میشه، عشق انقدر حقیر و ذلیل میشه...)
پیام تلخ و غیرمنصافهی عزیز، که با قضاوتی یک طرفه، احساسِ عمیق و ریشهدار و حقیقیِ دختر رو به سادگی، گذرا، و دختر رو خودخواه میخونه، خیلی تلخه، خیلی دردناکه، خیلی از مروت و مردانگی به دوره...
دختر بهتزده میمونه. تا چند روز توان پاسخ دادن نداره. فقط فکر میکنه. راهی براش گذاشته نشده. نه میتونه از عزیزش دل بکنه و نه میتونه ادامه بده، که ادامه دادن یعنی بسته شدنِ راه ارتباط به روش.
دختر در این وضعیتی که نه راه پیش داره و نه راه پس، تصمیم میگیره از آخرین راهحلِ باقی مانده استفاده کنه. این پیامِ آخر، آخرین امکانِ دختره، پس مسیر دیگهای رو امتحان میکنه؛ مسیری متفاوت از مسیرِ خواهشها و مداراهای عاشقانهی همیشگی. این بار با لحنی تند برای عزیزش مینویسه و سعی میکنه آینهای بشه در برابرش که اونچه عزیز هست رو در اون آینه بهش نشون بده.
تصمیم میگیره در پیغامی بسیار طولانی به عزیزش، بخشهایی از وجود عزیز رو که گویا خود عزیز در طیِ این سالها هرگز ندیده، بهش نشون بده. بخشهایی که غرورِ انباشته شده در وجودِ عزیز، نمیذاره اونها رو ببینه و دوستان و عزیزانش هم یا نمیخوان ببینن و یا اگر هم میبینن، به دلیل مهرشون به او متذکر نمیشن، و در رأس همهی اون بخشها، اتفاقا "خودخواهی"ای که وجودِ عزیز رو انباشته.
به این امید که شاید بلاخره عزیز خودش رو از خارج از خودش ببینه و بدونه که او هم انسانیه که خوبِ مطلق و بَری از خطا و اشتباه نیست. انسانیه که اتفاقا به مانند همهی انسانها پر از خودخواهی ئه و چه بسا خیلی بیشتر از خیلی از اونها.
(میگن آدمها صفاتی رو در وجود دیگران میبینن که خودشون اون صفات رو دارن و به خوبی میشناسنش. اگر خودخواهی رو در رفتار دیگران تشخیص میدیم، به دلیل وجود خودخواهی در خودمون و شناختمون از اونه. تا صفتی رو نداشته باشیم و نشناسیم، نمیتونیم به راحتی اون رو در وجود دیگران پیدا کنیم یا به دیگران نسبت بدیم.)
دختر با یادآوری خاطرههایی تلخ و اشاراتی گزنده از گذشته به عزیز یادآور میشه که در وجود او هم چقدر خودخواهی هست و حتی الان هم همونطور که او دختر رو خودخواه میبینه چون دختر عاشقانه اصرار به داشتنِ فرصت میکنه، با تغییر زاویهی نگاه، میشه دقیقا عکسِ این رو دید که اتفاقا او، عزیز، چقدر خودخواه ئه که با وجود تمام خواهشهای دختر و ابرازِصادقانهی عشقش به عزیز، عزیز سنگدلانه حاضر نیست کوچکترین فرصتی به دختر بده.
دختر در پیغام بلندش به عزیز، به او یادآوری میکنه که عزیز هم انسانیه که گاهی نامردمی و ناجوانمردی کرده، که باز یا ندیده یا نخواسته ببینه. به یادش میاره که چه بارهای بسیاری که عزیز در ارتباط با او رفتاری در پیش گرفته که بسیار دور از آیین مردانگی بوده، اونچه که عزیز بابتش هرگز احساس ناراحتی نکرده و دلیلی برای دلجویی از دختر ندیده، و دختر هرگز او رو نخواهد بخشید.
دختر برای عزیزش مینویسه و مینویسه... دختر سعی میکنه اینها رو با یادآوری مثالهایی عینی از گذشته به عزیز خاطرنشان کنه، بلکه عزیز هم سهمِ اشتباهات و میزانِ خودخواهیها و گاها نامردانگیهاش در حقِ دختر رو ببینه و برای یکبار هم که شده متوجه بشه که او هم چقدر در حقِ دختر بد کرده، و برای یک بار هم که شده از دختر طلب بخشش کنه، همون طور که دختر بارها از او بابت اشتباهات و کوتاهیهاش عذر خواسته بود، همون طور که خود عزیز پیشتر از دیگرانی طلب بخشش کرده بود، اما دختر رو هیچ وقت ندیده بود یا نخواسته بود ببینه.
اما در بطنِ اون یادداشتِ بلند و زیرمتنِ تمام کلمات و جملات، اگر دوباره خونده میشدن، باز هم بیانِ عشق بود و تلاش و تقلایی برای بازگردوندنِ عزیز، حتی شده برای یک بار به قصد دلجویی از دختر، تا شاید به این طریق امکانی باشه برای به دست آمدنِ فرصتی که دختر بارها براش اصرار و خواهش کرد، اما این بار به شیوهای متفاوت...
همهی اون یادداشتِ طولانی نوشته شد، فقط به امید اینکه شاید خوندن اونها، لااقل برای یک بار عزیز رو با خودش و بخشهای تاریکِ وجودش رو به رو بکنه، و حداقل برای یک بار اونچه کرده و هرگز ندیده یا نخواسته ببینه رو ببینه، و شاید ذرهای احساس کنه که در حق دختر بد کرده و برای دلجویی و جبران، راضی به دادن فرصتی به دختر بشه.
دختر میدونست که اگر هم باز تلنگری به عزیز وارد نشه و دلش نرم نشه، اتفاقی بدتر نخواهد افتاد از اونچه در پیش ئه، و اون حکمی ئه که عزیز در آخرین پیغامش به پایانِ همیشگی داده.
این پیغامِ دختر به شیوهای متفاوت از قبل، تنها کورسوی امید بود...
اما این بار هم بیفایده بود. باورِ خودپسندانهی عزیز به خودش و درستیِ اونچه کرده و میکنه، باعث شد باز هم تلخیِ حقیقت رو نپذیره و دختر رو به تحریفِ حقیقت متهم کنه، و شاید حتی لحظه نیاندیشید که ذهنِ خود او هم توان و امکانِ تحریفِ حقایق و خاطرات رو داره و گمان نبُرد که شاید اونچه او حقیقتِ روشن و مسلّم میدونه و بر اون اساس دیگری رو قضاوت و طرد میکنه، حقیقتی تحریف شده توسط ذهنِ خودش باشه.
و نتیجهی آخرین کورسویِ امیدِ دختر، نوشتهای عمومی از عزیز بود، که باز هم مثل همیشه دختر متوهم و متوقع خونده شد، که لیاقت مهربانی رو نداشته و تمام اونچه به عزیز نسبت داده، صفات خود دختر بوده که از اونها خسته شده و روی او بالا آورده، و او، عزیز، نباید با رفتار خاکیش به دختر رو میداده!
پس از این، دختر همون طور که در آخرین پیام نوشته بود، از همه جا میره و فقط غمگین و بیامید، در سکوت انتظار معجزهای میکشه.
دختر از آدمها میخواد که در حقش دعا کنن، و خودش در تک تکِ لحظاتی که میشه دعا کرد، فقط یک دعا داره و یک چیز میخواد: پیامی از طرفِ عزیزش، که بگه حاضره فرصت کوتاهی به او بده.
اما هیچوقت معجزهای رخ نمیده...
و دختر باز هم بیشتر اعتقادش به امید، دعا، معجزه و وجود عشق در آدمها رو از دست میده.
دختر ده ماه از همهی جاهایی که سابقا حضور داشته، میره، به این امید که شاید عزیزش زمانی سراغی از او بگیره، اما عزیز هرگز هیچ خبری از او نمیگیره.
به قولِ شهریار:
اما دختر در تک به تکِ روزهای اون ده ماه به عزیزش فکر میکنه، در خلوتش برای او مینویسه، با حضورِ او داستان میسازه و بودنش رو رویا و آرزو میکنه...
انقدر حضورِ دوبارهی عزیزِ از دست رفتهش براش آرزوی بزرگیه، که حتی شکل خوابهاش هم تغییر میکنه! حالا دیگه وقتی هر بار عزیزش به خوابش میاد، انقدر براش رویای شیرین و بزرگ و باورنکردنیایه، که توی خواب از شدتِ عشق و خوشحالی، در حالیکه اشک شوق میریزه، از عزیزش میپرسه:
- تو واقعا اومدی؟! واقعا اینجا کنار منی؟! من الان خواب نمیبینم؟!
و هر بار عزیز در خواب بهش اطمینان میده که او خواب نمیبینه و بیداره و عزیز به راستی در بیداری به او برگشته، و دختر باور میکنه و غرق در شادی و شور میشه...
و هر بار بیدار شدن از این رویا چقدر با درد همراهه...
و باز ماهی دیگه و خوابی دیگه و باز تکرار همون سوال که “من الان خواب نمیبینم؟! تو واقعا برگشتی و کنار منی؟!” و باز عزیز که به دختر اطمینان میده که در خواب نیست و بیداره و او برگشته، و شادی و شوقِ بیحدِ دختر، و در نهایت باز بیداری از خوابی که اطمینان داده شده بود خواب نیست و باز درد، و باز رنج...
پ.ن 1: چرا گذروندنِ چند تا کلاسِ دورههای روحی و معنوی، به جای اینکه افراد رو به مقامِ “درخت هر چه پربارتر، سر به زیرتر” یا “تا بدان جا رسید دانشِ من، که بدانم چقدر نادانم” برسونه، اغلب اونها رو دچار نوعی خودبرتربینی و خودباوریِ کاذب میکنه، که باعث میشه فکر کنن فقط اونچه که اونها فکر میکنن درستترین و نزدیکترین به حقیقته، و بقیه در جایگاهی پایینتر از اونها هستن که توانِ دیدنِ حقیقت و راهِ درست رو ندارن، و دیگران اغلب درگیرِ گمراهی و خطا، و غیرقابل اطمینان هستن!!! چرا به عوضِ اینکه به جایی برسن که حقیقتا کاری جز مهربانی به سایرین نتونن بکنن، حتی مهربانیشون هم با تکبر، مِنَّت و تحقیر همراهه که به سادگی میتونن بگن فلانی لیاقت مهربانی رو نداشت و نباید بهش “رو” میدادم!!! این نوع از مهربانی واقعا صادقانهست یا به اجبارِ آموزههاست که میگه باید مهربان و بزرگوار باشن؟!
پ.ن 2: نیومدهم سراغت گِله کنم،
نیومدهم ذکر مصیبت بگم که دلت به حالم بسوزه،
دلم واست تنگ شده...
دلم همهی ساسونهاش هم که بشکافن، باز هم برات تنگ میشه...
به چشات قسم شبی نبوده سرم به بالش برسه بی زمزمهی اسمت، بی خاطرهی حرفات...
هزار سال است که رفتهای و نیامدهای و ما هیچ چیزمان از یک شب شروع نشد، اما یک شب تمام شد،
و بعد از آن، زمین ایستاد و شب ماند و ماند و ماند...
بیا. بیا و بمان و نرو. بیا و بمان و بمان و خانه کن. خب؟
بس کن این تنهایی پیر شدن را. بس کن این سال به سال، من ندیدنت را...
او نمیپذیره، اما،
وقتی به من فکر میکنه / حس میکنم از راه دور...
انقدر به او نزدیکم و عاشق...
واقعیت اینه که من حسرت گذشته رو نمیخورم. اونچه از سر گذشته باعثِ زنی شده که هستم، و دوستش دارم.
اما من حسرتِ لحظه لحظهی حال و آینده رو میخورم که میتونه پر از عشق، پر از آرامش، پر از گرما و آغوش و زندگی باشه، عشق و مهر ی واقعی و همیشگی با ریشههایی عمیق و محکم و تنیدهشده در جان و روح و روانِ من حداقل، اما ترسِ دیگری باعث محروم موندن از این لحظات آرامشبخش و پر از عشق و مهر و زیبایی شده. لحظات عمری که به سرعت داره میگذره و میره و در چشم بههمزدنی به آخرش میرسه.
طبیعتا من زندگی رو متوقف نکردم و دارم مسیرش رو جلو میرم و براش همهی تلاشم رو میکنم، اما زندگی بیعشق و بیمعشوق خیلی سخته، زندگیِ واقعی نیست، علیالخصوص زمانی که سالهاست ذره ذرهی وجودت، سلول سلولت از عشق پُر شده، و مجالی و راهی برای بروز پیدا نمیکنه.
پ.ن: مدتیه میخوام داستانوارهای بنویسم با عنوان “گوی و آدم”، حکایتی از سالی که گذشت...
پ.ن2: اصلِ بیت آمده در عنوانِ مطلب:
عشق "تو" بلای دل درویش منست / بیگانه نمی شود مگر خویش منست
از ابو سعید ابوالخیر
پ.ن3: عهد بستم که دیگه پیامی از من دریافت نخواهد کرد، مگه خودش بخواد. در نتیجه دیگه با مخاطبِ "تو" نخواهم نوشت.
دستامو دور بازوهات حلقه میکنم و توی آغوشم فشارت میدم و آروم کنار گوشت زمزمه میکنم: “دورت بگردم”.
میگی: “آخیش! خستگی از جونم در رفت. همیشه وقتی خستهم این کار رو بکن”.
میگم: “حتمن میکنم. میدونی چقدر روزا و شبا آرزوم بود این جوری توی بغلم بگیرمت و کنار گوشت بگم”دورت بگردم”؟!”
لبخند میزنی، مهربون، گرم، پر از محبت.
یه دفعه میترسم. انقدر این خوشبختی آرزوی روزا و شبام بوده که الان میترسم نکنه این معجزه فقط یه رویا باشه، نکنه خوابم!
هنوز توی آغوشمی و دستام دور بازوهات حلقهن. حجم تنت رو حس میکنم، رنگها رو میبینم، صداها رو میشنوم و از همه مهمتر نفسهات و گرمای تنت رو حس میکنم. نه، این نمیتونه خواب باشه، واقعیه، حقیقت داره. تو کنارمی، واقعا توی آغوشمی و من بلاخره توی گوشِت با همهی عشق و احساسم زمزمه کردم “دورت بگردم”.
خدا رو شکر میکنم. خدایا شکرت، خدایا صد بار شکرت، خدایا هزار بار شکرت، خدایا صدهزار بار شک...
دارم با تمام وجودم خدا رو شکر میکنم که داره آروم لای چشمام باز میشه. چه اتفاقی داره میفته؟! چی داره میشه؟! چی شد؟! من کجام؟! چرا اینجام؟! تو کوشی پس؟! تو کوشی؟؟؟!!!
لعنت به بیداری...
لعنت به واقعیت...
سه روز دیگه اجراست. چند هفتهس که تمرین کردن و این سه تمرین پایانی هست. یکی از بچهها که سر کار میره و شیفتش چرخشی هست، این هفته تا ۵ عصر سر کار هست و تا از محل کارش که قلعه حسن خان هست برسه به سهروردی که محل تمرینه، حدودا میشه ساعت ۷ عصر. ناچار هستن این ۳ جلسه آخر تمرین رو از ساعت ۷شروع کنن. سه ساعت تمرین میکنن. ساعت ۹ شب شده. زن با همسرش تماس میگیره که بپرسه همسرش میتونه نیم ساعت دیگه از محل تمرین که خیلی نزدیک به خونهشون هست سوارش کنه؟ همسر جواب منفی میده و میگه خودت بیا خونه.
ساعت نه و نیم از محل تمرین خارج میشه. پیاده حدود نیم ساعت باید بره تا برسه خونه.
وارد خونه که میشه ساعت ۱۰ شبه. همسر توی خونه پای کامپیوتر نشسته و بازی میکنه و به سردی جواب سلام زن رو میده. زن سعی میکنه از مرد دلجویی کنه. براش شرایط رو توضیح میده، اما مرد اعتنا نمیکنه. زن دست میندازه دور گردن مرد و بغلش میکنه و میبوسدش و قربون صدقه میره و سعی میکنه دلبری کنه. مرد باز هم اعتنا نمیکنه و به بازی کامپیوتریش ادامه میده...
دو روز دیگه اجراست. زن با اصرار از همگروهی که از سر کار از قلعه حسن خان میاد میخواد که تلاش کنه زودتر بیاد سر تمرین که زن بتونه زودتر برگرده. همگروهی قول میده تلاش کنه نیم ساعت مرخصی بگیره، اما میگه زودتر از ۶:۳۰ نمیرسه. از ساعت ۸:۳۰ زن دیگه تمرکز نداره و نگران و مضطرب برای خونهس. ساعت ۹ شب تمرین رو تموم میکنن و زن با عجله پیاده به سمت خونه راه میفته. توی مسیر یه مغازهی عطر و ادکلن بازه. زن وارد میشه و از فروشنده میپرسه عطر خاصی رو داره؟ (عطری که مرد همیشه میزنه و زن همیشه هرجا میبینه براش میخره و این اواخر خیلی کمیاب شده) فروشنده عطر رو داره و زن ازش میخواد اون رو کادو کنه. پول رو پرداخت میکنه و به سرعت از مغازه میاد بیرون. برای جبران زمان سپری شده برای خرید عطر، مجبور میشه بخشی از مسیر رو بدوه. وارد خونه که میشه ساعت ۹:۳۰ شب هست. همسر دوباره در اتاق کار پای کامپیوتر مشغول بازیه. زن سلام میکنه و دوباره از گردن مرد آویزون میشه و میبوسش و هدیهای که برای عذرخواهی و دلجویی برای مرد خریده بهش میده. مرد بیاعتنا هدیه رو میگیره و میذاره روی میز کامپیوتر. زن اما ول کن نیست. ناز میکنه، خودشو لوس میکنه، میماله به مرد، اما باز هم مرد همچنان بیاعتناست...
روز بعد که زن از خواب بیدار میشه، میبینه هدیه همونطور باز نشده روی میز کامپیوتره. به مرد پیغام میده: “پس چرا هدیهت رو باز نکردی؟!” و جواب میگیره: “میدونستم توش چیه!”
آخرین شب تمرینه. زن ساعت ۸:۳۰ از تمرین میزنه بیرون و سعی میکنه تا ۹ شب خونه باشه. ساعت دقیقا ۹ شبه که وارد خونه میشه. اینبار مرد بیاعتناتر از دو شب قبله. زن سلام میکنه، اما مرد جواب نمیده. زن غمزده عذرخواهی میکنه و میگه شب آخر تمرین بود. تموم شد دیگه. مرد همچنان مشغول بازی کامپیوتری، انگار چیزی نشنیده. زن میخواد مرد رو در آغوش بگیره و ببوسه، مرد مانع میشه و زن رو پس میزنه.
اون شب مرد هیچ صحبتی با زن نمیکنه، شب هم توی تخت نمیاد و صبح قبل از خروج از خونه زن رو بیدار میکنه و میگه: “من دیگه این وضعیت رو نمیتونم تحمل کنم. میخوام جدا شیم. زنگ بزن به خانوادهت بگو.”
زن خوابآلود و بهتزده به مرد نگاه میکنه. مرد زن رو در همونحال رها میکنه و از خونه خارج میشه.
زن رفته خونه پدری. مرد بهش پیغام میده که “پدر و مادرم دارن میان باهات صحبت کنن. هرچی گفتن کوتاه نیا!”
زن با پدر و مادر همسرش میرن توی یک پارک نزدیک خانهپدری زن میشینن به صحبت. چقدر زن دلش میخواست به جای پارک اون رو میبردن خونهشون و صحبت میکردن! در طول صحبت مرد مرتب به زن پیغام میده و سعی میکنه در جریان امور باشه و زن به پیغامهای مرد جواب میده و انقدر سادهس که حواسش نیست که این “اساماسبازی”ها در ذهن پدر و مادر مرد میتونه اشتباه تعبیر بشه! اونها که نمیدونن پسرشون مرتب به زن پیغام میده و زن داره جواب پیغامهای همسرش رو میده. اون بندگان خدا فکر میکنن این دو تا حتی دیگه حاضر نیستن یه لحظه همدیگه رو تحمل کنن، چه برسه به “اساماسبازی” کردن. پس میتونه توی ذهنشون اینطور بیاد که شاید زن داره به دیگری پیغام میده!
خانواده مرد مرتب صحبت میکنن تا جایی که زن دیگه خجالت میکشه باز با حرفهاشون مخالفت کنه. به مرد پیغام میده: “من واقعا دیگه روم نمیشه به پدر و مادرت نه بگم و باهاشون مخالفت کنم." مرد مینویسه: “نه! به هیچ وجه کوتاه نیا!" زن سادهی بیچاره...
اونشب با یه پیتزا تموم میشه و خانواده مرد دیگه سراغ زن نمیان.
در طول چند هفته مرد همهی کارهای طلاق رو مهیا میکنه و از دفتر طلاق وقت میگیره.
روز قبل از محضر مادر مرد به زن اساماس میزنه و ازش میخواد که به خاطر پدر و مادرش و آیندهی خواهرهاش از جدایی منصرف بشه. زن پیغام رو که میخونه غصه میخوره! پس خود زن چی؟! اصلن مگه زن میخواد جدا بشه؟! این مرده که شدید اصرار به جدایی داره! حتی انقدر مشتاقه که اول طوری برنامهریزی کرده بود که روز جدایی ده روز زودتر و درست روز تولدش باشه! زن انقدر شاکی و غصهداره که جوابی به پیغام نمیده.
فردا میشه. مرد مرتب زنگ میزنه یا پیغام میده که مطمئن بشه زن میره محضر. پایین دفتر طلاق مرد خوشحال و خندون منتظر زنه. زن اما با دیدن مرد بغضش میترکه. در حالیکه اشک میریزه سعی میکنه مرد رو منصرف کنه و اصرار میکنه که یه فرصت دوباره به زندگیشون بدن. مرد اما اعتنا نمیکنه و با اوقات تلخی پلههای محضر رو میره بالا و زن اشکریزان دنبالش پلهها رو میره بالا. مرد دفتردار شناسنامه و قباله ازدواج رو میگیره و مشغول به کارش میشه. مرد بیخیال نشسته و دفتردار رو نگاه میکنه و زن همچنان گریه میکنه. دفتردار امور فرمالیته رو انجام میده و بعد به زن و مرد نگاه میکنه. از زن که از لحظهی ورود بیوقفه فقط داره گریه میکنه میپرسه: "خانم شما رضایت به طلاق دارید؟" زن جواب نمیده و همچنان اشک میریزه. مرد از گریهی زن کلافهس و به جای زن جواب میده: “بله راضیه!” محضردار تاکید میکنه که باید خود زن جواب بده و سوالش رو دوباره تکرار میکنه. زن اما باز هم فقط گریه میکنه. مرد شاکی از محضردار میخواد که مهلت کوتاهی به اونها بده و به زن میگه که دنبالش از دفترخونه بیاد بیرون. توی راهرو خشمگین از زن میخواد که جواب محضردار رو بده که ماجرا تموم بشه. زن دوباره به مرد التماس میکنه که از جدایی منصرف بشه، اما مرد اصرار داره که همین لحظه همه چیز تموم بشه!
دوباره وارد میشن و محضردار دوباره سوالش رو تکرار میکنه و زن گریهکنان جواب مثبت میده...
از دفترخونه میان بیرون. مرد دوباره خوشحال و خندونه و زن هنوز هم بیوقفه اشک میریزه...
زن بعد از جدایی انقدر غمگین و افسردهس که تا چند وقت از خونه بیرون نمیره، حتی کلاسهایی که براش خیلی مهم بودن هم غیبت میکنه. گاه و بیگاه به مرد اساماس میده مثل اینکه “یه کاری کن که میتونی، یه خونه شو تو ویرونی” و هیچکدوم از پیغامها جوابی نمیگیرن. توی وبلاگ مشترکشون برای مرد عاشقانه مینویسه و با نفرت جواب میگیره. از مسنجر مرد آیدی صمیمیترین دوسش رو برمیداره و به دوست مرد پیغام میده، براش مینویسه که چقدر مرد رو دوست داره و به خاطرش حاضره هر کاری بکنه و از دوست صمیمی مرد میخواد که با مرد صحبت کنه و راضیش کنه که برگرده و دوباره به زندگیشون فرصت بدن. دوست صمیمی مرد میگه که باید صبر کنه و به مرد فرصت بده.
زن بعدهها که با خودش مرور کرد اونچه گذشته بود رو، آرزو کرد که ایکاش به جای دوستِ مرد، به مادرِ مرد پیغام میداد. اون وقت شاید اونها هم متوجه میشدن که این جدایی خواست زن نبود.
بیست روز از جدایی نگذشته که یه شب زن ساعتی که احتمال میده مرد از سر کار برگشته و احتمالا توی خونه مشترک سابقشون هست، سه شاخه گل رز قرمز (به شیوه همیشهشون) میخره و میره خونه. از پایین نگاه میکنه، چراغ خونه خاموشه. پس مرد هنوز نیومده. چون کلید نداره انقدر صبر میکنه تا کسی بخواد بیاد بیرون یا بره داخل و در باز بشه و بتونه وارد ساختمون بشه. وارد ساختمون که میشه میره بالا و برای اینکه همسایه روبهرویی نبیندش، میره توی پلههای پشتبوم میشینه، جایی که به در خونه دید داشته باشه تا وقتی مرد میاد بره پایین. مصمم هست که همهی تلاشش رو بکنه که زندگیشون رو نجات بده. ساعت میشه حدود ده و نیم، یازده شب و هنوز از مرد خبری نیست. ترسون به گوشی مرد زنگ میزنه، شک داره جواب میده یا نه، بلاخره که مرد جواب میده، زن میپرسه کِی میره خونه و مرد جواب میده که معلوم نیست و شاید هم اصلن امشب نره خونه! زن یک ساعت دیگه هم منتظر میمونه به امید اینکه شاید مرد برگرده خونه و وقتی مرد نمیاد، دسته گل رو میذاره پشت در خونه و لای نردههای درب آکاردئون و میره. (چند وقت بعد که زن برای جمع کردن وسایلش به خونه میره، سه شاخه گل رز قرمز، خشک شده، همچنان پشت در و لای نردههای درب آکاردئون هستن، با اینکه در اون مدت مطمئنا بارها به اون خونه رفت و آمد شده!)
یکی دو روز بعد زن دوباره با مرد تماس میگیره و از مرد میخواد که هم رو ببینن. مرد ابتدا به شدت مخالفت میکنه اما با اصرارها و گریههای زن بلاخره مرد راضی میشه که در طول مسیرش به دانشگاه در ماشین فرصت کوتاهی هم رو ببینن.
اون روز زن توی ماشین به مرد میگه که مرد رو واقعن و عاشقانه دوست داره و بدون اون نمیتونه و کار تئاتر و هر چیز دیگهای که مرد رو اذیت میکنه برای همیشه میذاره کنار و همهی سعیاش رو میکنه تا مرد خوشحال و راضی باشه. مرد اما کوتاه نمیاد و عصبانی و پرخاشگر حرفهای بیربط میزنه. زن باز به گریه میافته و اصرار میکنه. رسیدن دم دانشگاه و مرد ماشین رو پارک کرده. مرد بیتوجه به حال زن ازش میخواد که از ماشین پیاده بشه و بره. زن اشکریزان دستش رو میذاره روی دست مرد که همیشه عاشقش بوده و میخواد دست مرد رو بگیره که مرد دستش رو به شدت پس میکشه و فریاد میزنه: “به من دست نزن کثافت!" زن شوکه میشه. مرد از ماشین پیاده میشه و با عصبانیت از زن هم میخواد که پیاده بشه. زن میدونه که اگر پیاده بشه مرد میره و دیدارشون تموم میشه. همونجور اشکریزان توی ماشین میمونه. مرد تهدید میکنه که اگر زن پیاده نشه با پلیس تماس میگیره. زن اما باور نمیکنه و باز تلاش میکنه. مرد که شماره پلیس رو میگیره، زن ناباور و داغون از ماشین پیاده میشه. مرد به سرعت در ماشین رو قفل میکنه و میره. زن در حالیکه با تمام وجود گریه میکنه، تا جایی که میشه با چشم رفتن مرد رو دنبال میکنه و بعد راه میفته به سمت ایستگاه تاکسیها، در حالیکه تموم راه رو هنوز داره از پشت عینک دودیش اشک میریزه. چقدر برای داشتن مرد گریه کرد زنی که انقدر مغرور بود که همیشه وقتی اشکش میومد روش رو میکرد سمت دیگه تا دیگری اشکش رو نبینه.
یاد لحظهای میفته که مرد با توهین دستش رو از دست زن میکشه. با توجه به شناختی که از مرد داره، اون فقط زمانی این کار رو ممکن بود بکنه که به کسی تعهد داشته باشه. باور نمیکرد! پس به این زودی وارد رابطهی جدید شده بود! زن دونست که دیگه جایی نداره و باید بره...
سالها بعد یه روز که زن و مرد بعد از سالها در آخرین دیدارشون کنار هم نشستن وبرای آخرین بار با هم حرف میزنن، مرد میگه: “من واقعن نمیخواستم ازت جدا بشم. فقط گفتم طلاق که با این تهدید پدر و مادرت باهات صحبت کنن و از تئاتر منصرفت کنن!” زن شوکه میشه. معترض میگه: “مگه من کمتر از یک ماه بعد نیومدم، بهت نگفتم که تاتر رو برای همیشه میذارم کنار و التماست نکردم با هم بمونیم؟! و تو قبول نکردی و با توهین و تهدید به تماس با پلیس من رو از ماشینت انداختی بیرون!"
- چون به من گفته بودن که تو خیانت کردی و با یکی دیگهای و حالا اون ولت کرده و دوباره برگشتی سمت من.
زن اصلن باورش نمیشه چیزی که میشنوه. بیشتر به نظرش یه شوخی مسخرهس. مایوس و غمزده به مرد نگاه میکنه:
- نه غیر از تو کسی توی زندگی من نبود.
و سکوت میکنه و توی ذهنش ادامهی جواب مرد رو میده:
- یعنی تو توی ۵ سال من رو حتی در این حد نشناختی که من آدم خیانت نیستم؟! اصلن میشد تو فکر کنی که من دارم خیانت میکنم و نیای با لگد بزنی در اونجا رو خرد کنی؟! البته که نشناخته بودی اگر نه هزاربار به من انگ خیانت نمیزدی! و من بعد از جدایی فقط یه چیز از خدا خواستم. خواستم بعد از من با کسی وارد رابطه بشی که واقعا بهت خیانت کنه تا بفهمی خیانت یعنی چی.
زن میگه: من واقعا خیلی دوستت داشتم. دلم نمیخواست ازت جدا بشم و همه چی خراب بشه.
- پس چرا وقتی پدر و مادرم اومدن که باهات صحبت کنن، قبول نکردی که کوتاه بیای؟!
زن دوباره حیرتزده میشه. چطور ممکنه مرد با اون حافظهی قوی در ثبت خاطرهها یادش رفته باشه که اون شب وقتی زن براش توی اساماس نوشت که “من واقعا دیگه روم نمیشه به پدر و مادرت نه بگم و باهاشون مخالفت کنم"، اون بود که باز جواب داد که “نه! به هیچ وجه کوتاه نیا”!
دنیای عجیبیه با مردمان عجیبتر. به هر حال اینم از آخر قصهی زن و مرد. قصهای که به بدترین نحو ممکن انگار تموم شد.
شاید روزی در آینده، دخترِ مرد، مرد رو به یاد زن بندازه و بلاخره متوجه بشه چه کرده...
پ.ن۱: زن دو کار رو هرگز در زندگیش انجام نداد. اول اینکه هیچ وقت خیانت نکرد. دوم اینکه هیچ وقت آگاهانه و عمدی و با قصد و نیت و برنامهریزی قبلی به هیچ کس بدی نکرد یا سعی نکرد ضربهای به کسی بزنه. اگر هر بدیای کرد غیرعمدی و از بچگی یا نادانی بوده و بابتش هر وقت امکانش بوده عذرخواهی و دلجویی کرده.
پ.ن۲: مرد همیشه گفتن حقیقت ماجرا به پدر و مادرش رو به زن بدهکاره.
پ.ن۳: اگه زن یقین نداشت که زن دیگه ای در زندگی مرد هست، باز هم همچنان صبورانه به تلاشش برای رسیدن به مرد ادامه میداد.
پ.ن4: نوشته و منتشر شده به تاریخ 7 مرداد 98
چند وقت پیش آشنایی توییت کرده (نقل به مضمون) که عشق بیقید و شرط رو انسانها متوجه نمیشن و براش در قالب ذهن خودشون دنبال علت و معلول میگردن و دلایلی رو به عاشق نسبت میدن.
چقدر درسته، و حیف که بنا به مصلحت امکان بازنشرش برام نیست.
با توجه به بازخوردی که از نوشتهی ماقبل آخرم در اینستاگرام گرفتم، صحت این گفته در طرز تفکر خیلیها برام اثبات شد. میشه بدون اینکه از دیگری خیلی چیزی بدونیم، اون رو به دلیل ابراز عشق “گرگ بارون دیده” یا “رِند” بخوونیم و خیال خودمون و اطرافیانمون رو راحت کنیم، و متاسفانه اغلب نگاه اینه.
به هر حال من نه گرگ بارون دیدهام و نه رند. فقط عشق ورزیدم به اونکه همهی وجودم در طلبش هست، و اگر همیشه گفتم عاشقم، و همه جا از عشق گفتم و نوشتم، نه التماس بود، نه از سر ناچاری و نه از نداشتن غرور. نوشتم تا با گفتن و خوندن از عشق، مهربونی و بخشش، شاید دنیا زیباتر و لطیفتر بشه و احتمال وقوع معجزه در زندگی من بیشتر، اما تنها پاسخ همیشه بیاعتنایی بود، و زمانی که گفتم با دیگریای، متوهم خونده شدم.
میگن «دیدن یعنی شدن» و من عشق رو در لابهلای خوب و بد یک عاشق دیدم و اگرچه دیر، اما یاد گرفتم و عاشق شدم. به شیوهای که انگار خیلی متفاوته از شیوهی عشقورزی اکثریت آدمها و ماحصلش تنهاییه! و چند سال آگاهانه دور همه رو خط کشیدم و تنهایی رو انتخاب کردم برای داشتن و همراه شدن، بی دریافت هیچ نظر لطفی از گوشهی چشمش.
الان خستهتر و دلشکستهتر از هر زمان دیگهام. دیگران سرشون گرم بخت و زندگیشونه و من احساس میکنم آب در هاون میکوبم، و باید برم دنبال زندگی و بخت خودم در دنیایی خارج از دنیای دیگری.
به احتمال زیاد یک یادداشت دیگه در اینستاگرام و یادداشت بعدی من در وبلاگ به تاریخ هفتم مرداد آخرین نوشتههای من لااقل برای مدتی خیلی طولانی هستن.
پ.ن: در شیرینترین رویاهام که خوابهایی تکرارشونده هستن، محبوب من در ابتدا سرد و سنگینه، اما نظر از گوشه چشمش رو داره و بعد از گذشت زمانی و صحبت کردن و شنیدن (موهبتی که خیلی وقته امکانش از دست رفته شده) بخشنده میشه با آغوش گرم و پرمهر. توی همون خواب ها خیلی وقتا هم موقع خطر مثل سوپرمن از ناکجا سر میرسه و با تلخی و بداخلاقی همیشگیش از حادثه نجاتم میده، و باز کمی که میگذره دوباره بخشندگیه و آغوش گرم و امن و پرمهر. کاش حقیقت انقدر تلخ و دور از شیرینی رویاها نبود. کاش میشد همیشه به خواب ها و رویاها امید داشت.
پ.ن۲: چند روز پیش رفته بودم فروشگاه خرید، فکر کنم بار اول بود که اینجا آبجو قوطی مارک TUBORG دیدم. توی ایران هرجا توبرگ یا یه مارک خاص روسی میدیدم، میخریدم برای دیگری که دوست داشت.
پ.ن۳: میدونی چی میشه که به نظرت میاد یه نفر انگار کلا توی یه دنیای دیگهس؟! چون نشده باهم حرف بزنین، چون نذاشتی باهم حرف بزنین. چون اگه فکر کرد توی یه فضای امنه کنار اونی که محرم راز و احساسشه و میتونه بیپرده و بیترس و بدون مزهمزه کردن، آزاد از دلش بگه و اومد برات از یه رویای دخترونهش گفت که مثلن به نظرم مانکنها خیلی کارشون جذابه چون مرتب لباسهای مختلف و آرایشهای مختلف دارن، (توجه کن که فقط از یه رویا گفت نه اینکه بخواد بره مانکن بشه)، داد و جنجال راه انداختی که این چه حرفیه، یعنی تو هیچ ارزش دیگهای نداری که میگی مانکن؟! اصلن ادامه نده، همون صحبت نکنی بهتره، دیگه نمیخوام بشنوم و ...
یا بدون اینکه قصد ناراحت کردن یا آزارت رو داشته باشه، اگه از نگاه دخترونه خودش یه موضوع رو دید و با اون موضوع برخورد کرد، عوض اینکه به این اصل توجه بشه که لزوما همه مثل من فکر نمیکنن و نوع دیگهای هم میشه مسائل رو دید و برای اینکه اختلافها کم بشه، باید نشست و دوستانه و صمیمانه و عاشقانه صحبت کرد تا دیدگاهها به هم نزدیک بشه، اما داد زدی و اخم و تخم کردی و با تحقیر گفتی «تو باز ابتکار زدی؟! تو اصلن نمیخواد فکر کنی، تو فقط عمل کن»!
یا اگه نظری گفتی و دیگری چون دوستت داشت و برات ارزش و احترام قائل بود و براش مهم بودی، نظر و دیدگاهش که چه بسا متفاوت از تو هست، بهت گفت و تو باز تلخی کردی و گفتی «تو فقط بلدی مخالفت کنی با من. میشه حرف نزنی و اگه مخالف هم هستی هیچی نگی؟»!
یا با اینکه هزاربار ازت خواهش کرده موقع دعوا و عصبانیت هر حرفی رو نزن، تو باز توی هر بحث و دعوا توهین و تحقیرش کردی،
اگه گشت گرفتش چون مانتوش چند سانت بالای زانو بود و بهت زنگ زد که بیای سراغش و وقتی سوار ماشین شد، عوض اینکه بفهمی اون توی اون چند ساعت چقدر تحت فشار و استرس بوده و الان چقدر به آرامش و امنیت کنار تو نیاز داره، اما به محض نشستن توی ماشین، شروع کردی فریاد زدن و توهین، و اون فقط ساکت بود و شنید و باز احساس کرد چقدر تنها و بیپناه و بی حامیه،
اگر فقط چون یه شال مشکی ساده یا آبی ساده، بی هیچ آرایشی به سادهترین شکل ممکن سرش کرد، اون رو خیابونی و لاشی و ... خوندی،
اگه ابروش یه ذره نازک شد یا موهاش چند سانت کوتاه شد، باز تلخی و بداخلاقی کردی و گفتی دیگه نگاهت نمیکنم،
اگه شب ارائه ت پا به پات تا نیمه های شب بیدار نشست که کمکت کنه و کنارت باشه و برات می خوند که بنویسی، و فقط چون برای تنوع و رفع خستگی، گاهی صداش رو عوض میکرد و مدل های مختلف می خوند، داد و بیداد راه انداختی،
اگه ساعتها نشستی و شبکههای ماهواره به انگلیسی دیدی و بارها التماس کرد بسه، به من توجه کن، بزن یه کانال دیگه، و توجه نکردی و تنها رفت پای کامپیوتر برای خودش فیلم دید یا آهنگ عاشقانه گذاشت و از تنهایی و بی عشقی گریه کرد...
کمکم اون ساکت میشه. دلمرده میشه، بیانگیزه میشه، چون احساس میکنه تنهاست، فهمیده نمیشه، حق حرف زدن نداره، اصلن انگار هیچ حقی نداره.
اون وقت بارها و بارها روزا وقتی خونه تنهاست میره روی بالکن میایسته، از اون بالا کف حیاط رو نگاه میکنه و به این فکر میکنه که چقدر و چه زمان شهامت پایین پریدن از این بالکن و رهایی از زندگی رو داره!
شبا که خوابی و بیداره، به روزایی که دیگه توی این دنیا نیست و تو تنهایی فکر میکنه و اشک میریزه،
دیگه وقتی حرف میزنی فقط سکوت میشه و سکوت، وقتی مثل همیشه ازش خسته و عصبانیای و میکوبیش، فقط به جلوش خیره میشه و ساکت و بیصدا فقط میشنوه و توی خودش میریزه یا توی ذهنش باهات حرف میزنه و سعی میکنه دلیلش رو برات بگه.
له شده و داغون و خستهس. احساس میکنه هیچ جایی نداره. به آینده فکر میکنه، احساس میکنه هیچ نقطهی روشنی توش نیست. به بچه فکر میکنه. بچه! وقتی الان حقی برای صحبت نداره، بعدهها هم حقی و نظری در مورد بچه نداره.
همون دختر عاشق و دیوونهای که پا به پات عاشقانه هر خطر و دیوونهبازیای میکرد، وقتی احساس کرد تنهاست، فهمیده نمیشه و مجالی هم برای ابراز و فهموندن خودش نداره، رفت توی دنیای خودش.
آدم پر اعتماد به نفسی که یه روز کنارش توی لابی طبقه دوم دانشگاه روبه روی پلههای کتابخونه نشسته بودی و بهش گفتی «قبل از تو اعتماد به نفسم خیلی کم بود. با تو اعتماد به نفسم از کف رسیده الان به سقف» انقدر به هر علت کوچیک و بزرگی کوبیدیش که شد یه موجود عصبی و افسرده و بیاعتماد به نفس، که خودش رو فرو برد توی دنیای خودش.
بارها چشماشو میبنده. نفسش رو حبس میکنه. کاش میشد زندگی تموم بشه همینجا. بالکن...
اما هنوز دوستت داره. هنوز در اعماق قلبش عاشقه. گوشیش رو که عوض میکنه میشینه تک تک اس.ام.اسهایی که ذخیره کرده کلمه به کلمه، واو به واو، ویرگول به ویرگول، ستاره به ستاره توی یه دفترچه یادداشت میکنه که گم نشن.
خدایا نه با او توانم زیست نه بی او!
التماس میکنه بریم پیش مشاور و روانشناس. قبول نداری، قبول نمیکنی.
همه چی تموم میشه!
اما طاقت نداره. زندگیش، جونش، نفسش بندت شده. بیشتر زندانبانش بودی اما هنوز عاشقته. برمیگرده، بارها پیام میده، التماس میکنه که تلاش کنیم درستش کنیم، میگه من هرچی اذیتت میکنه میذارم کنار، اما...
میبینی. میشه خاطرههای تلخ رو مرور کرد، میشه شخمشون زد، میشه فقط زجرهاش رو دید، میشه زخم زد. من لحظه به لحظهش یادمه. حافظهی من هم خیلی خوبه، به خصوص در مورد اون بازهی زمانی.
چقدر این تنهاییها رو میدونستی؟! چقدر این بخش از این به قول خودت "نوستالژی ترسناک" یادت بود آقای خوب قصهها؟!
اما نه تو تقصیر داشتی نه من. ما فقط بچه بودیم و تقصیرمون این بود که کمک نگرفتیم.
نیاز داشتم برای یه بار لااقل یه کم حرفهای تلخم رو بزنم که سالهاست نگفتم و سکوت کردم. دورهای مجبور بودم به سکوت و دورهای خواستم فقط از عشق بگم و نه درد، که عشق درد رو مرهم بشه. عشق نیومد و درد موند.
پینوشتها زیاد شدن، چون کلامهای آخره، اما «حرف نگفته هنوز خیلی دارم»!
پ.ن۴: “من”، “من”، “من”
تمام این سالها در مواجهه با من فقط “من” بودی
هیچ وقت نشد “نیم من” بشی
بسه بابا، بشکن این کوه همیشه حق به جانبِ تکبر و خودپسندی رو!
پ.ن۵: از روزی که دونستم محبوب پیانو میزنه، آرزو و برنامه بزرگم این بود یه روز که میاد خونه، گوشهی خونه یه پیانوی کلاسیک ببینه که روش یادداشت گذاشته شده:
تولدت مبارک!
پ.ن6: نوشته و منتشر شده در ساعت 00:00 به تاریخ 28 تیر 98