می توانستم جهانی را بهم بریزم
به پایت بریزم
اما من لابلا ی خاطراتم
خودم رابه خواب زده ام
در این روزهایی که یک ریز پنج شنبه اند
مدام زمزمه می کنم صبور باش
به چین های پیشانی ام
به دستهای لرزانم
به قلب بی قرارم
صبور باش
درست می شود
روزی می رسد که اگر باشد بین ما جز خدا نباشد
یکی از همین روزها ...
ایستاده ام
و در سکوت
به افق چشم دوخته ام
جایی که خورشید غروب می کند
جایی که تو طلوع می کنی ...
پینوشت : ماهی لب بسته را اندیشه قلاب نیست .
سعادتی بود
نشستن کنار تختش
زل زدن به چروکهای صورتش
پاک کردن عرق پیشانیش
راستی کی این چروکها آمدند
از کی اجازه گرفته بودند
من چرا ندیدمشان
مرا محکم بغل کرد
یک دل سیر گریه کردیم و من بی خجالت بارها بوسیدمش
بعد بهم زل زدیم و یک دنیا حرف زدیم
در سکوت
گفته بودی : اگر من نباشم تو شاعر تر می شوی !
می گویم : اینطور نیست ، تو نیستی و من از پس نوشتن یک انشای ساده بر نمی آیم
امروز دوستی می گفت : خودت را در آینه دیده ای ؟ همیشه گرفته ای و بی حوصله
با خود فکر می کردم اینهمه سال بدون تو چطور زندگی کردم ؟
دنیا کثافت تر از قبل شده یا من شکننده تر
امشب باز تو نبودی
دوباره پروانه های سیاه را نگاه کردم
و اینگرید
عاشق شد
رها کرد
رها شد
و خودش را کشت
واسطه نیار به عزتت خمارم
حوصله هیچ کسی رو ندارم ...
روبرویم بنشین
می خواهم برایت شعر بخوانم
و تو آرام آرام
ویسکی ات را مزه مزه کنی...
حالا می خواهد آسمان به زمین بیاید
دنیا به آخر برسد
یا زمین سخت تر از دل من بلرزد
من به درخشش چشمانت خیره خواهم شد...
نگاه کن
به برفهایی که مانده اند روی کوه ها
روی شقیقه های من
روی شانه های تو ...
بگذار باد موهایت را ببوسد
باران گونه های مرا
من دستهایت را
تو عکس او را...
مهربان من!
پیش از تو چیزهای زیادی از مرگ می دانستم
چیزهای زیادی از عشق...
با این حال
نمی توانم باور کنم
کسی آرام بیاید
آرام کنارم بنشیند
آرام دیوانه ام کند
وقتی به هیچ آرامشی عادت نخواهم کرد
گرچه می دانم
تو دیوانگی را، در جایی دیگر
بیرون از جغرافیای شعر آموخته ای
و همچون اله ای اساطیری
اندوه کودکانه ام را
از بلوغ چشمانم
در می یابی
یکی از این روزها
دستانم را سخت می فشاری
و تمام بادبادکهای دیوانه را رها خواهی کرد
روزی که پروانه های سیاه
آزادانه در پارکها گردش کنند
و من و تو برای گربه های غمگین
غذا ببریم
می دانم
می شود
یکی از همین روزها ...
تسلیت به آنا
امشب سه تار عشق به تکرار میزنم
میسوزم و برای غمت تار میزنم
در کوچه های خلوت خال خیال تو
بی اختیار نام تو را جار میزنم
پینوشت : آهنگ از دوست عزیزمون استاد حمید حقی هست.
دستتون درد نکنه استاد یک دل سیر گریه کردم
آنطور که می گویند
پروردگار
مرا به شکل خود آفریده بود
شاید باید
به هر کس و ناکسی
شبیه نمی بودم
آدم با سیب و گندمش
قابیل با سنگ خونینش در دست
سلیمانی که پیکر بلقیسش را بدوش می کشد
یا یوسف و زلیخایی که سر مامک بازی می کنند
از تقدیرش مبهوتم
چقدر طول می کشد تا شبیه به شیطان شوم
علف زیر پایم سبز می شود
برای گوسفندی که در راه است
تا قربانی شود
منم ساموئل (اسماعیل)
موجودی که غمگین است
تازیانه دوزخ
مردی در انتهای کوچه ای باریک و سرد
خاموش دلشکسته و غمگین
چشمان سیاهش اما ...
خاطراتی که ذهن بیمار مرا
مثل لاشه گوسفند سلاخی شده
به چنگک می کشند
یاد دستانی که رفتند پیش از آن که سیر ببوسمشان
نمی گذارد
نمی خواهد
نمی شود
ته ته همه داستانها تقدیر عجیب اوست
راست می گفتی
همه ما سیزیف هستیم
امروز سنگ تو به پایین لغزید
فردا من ...
می دانی چقدر« دلم برایت تنگ شده دیوونه!» با
« دلم برایت تنگ شده » فرق دارد؟؟
فقط شیطنتش نیست که لذت بخشش می کند،
انگار آدم می خواهد مهربان بودنش را،
خوب بودنش را پشت این بد و بیراه ها پنهان کند.
انگار یک جورایی خجالت می کشد و
این خجالت چه دوست داشتنی ترش می کند.
فقط هم این نیست. گاهی وقت ها کلمه های معمولی جواب نمی دهند. هیچ جوری نمی شود به یکی بگویی:« دوستت دارم»! لوس است. دست مالی شده است. کم است.
باید بگویی: «زهر مار !» تا بفهمد.
بفهمد عاصی ات کرده.مستاصل شده ای بس که خوب است و فوق العاده است و بس که می خواهی اش. بفهمد دلت می خواهد سرت را بکوبی به دیوار. دلت می خواهد داد بزنی. بمیری.
آدم های باهوش بی ادب اند؟ یادت هست گفتی من وقتی اعصاب ندارم بی ادبم
نه. آدم های باهوش به همه چیز چنگ میزنند برای بهتر فهمیدن. برای بهتر فهماندن. اصلاً « ادب» یعنی رعایت کردن حد هر چیز.
من را هم که می دانی... هیچ چیز برایم « حد» ی ندارد!!
نمی دانی
چه لذتی دارد
زل زدن به ساختمانی
که تو در فضایش نفس می کشی
.
.
پرسه زدن در خیابانهای اطراف
تماشای مردم
و رفتن به هتل بزرگ پارس
پینوشت : دلم یک کاپوچینوی دو نفره می خواد با کف دوبل
ایستاده ام ...
تاک تکیه داده بر من
اشک نریز
هر چقدر هم که باد بیاید
تا دست تو را
به دیوار های باغ نرسانم
فرو نخواهم ریخت....
دستهایت
من
را...
و
من دستهایت را...
ناامید هم بودی
ناامید
هم بودم
ولی
اما...
چشمهایت
من را
و
من چشمهایت را
و
این ارتباط مداوم
این
چیز کوچک را
ببین
ولش
کن اصلا
حسابش
دستم نیست
خیال
کن
فقط
همین مانده
ناامید
هم بودم
و
دستهایت من را...
آسمان به زمین بیاید
دستت را رها نمی کنم
نمی خواهم بگویم که تو برگزیده ای که رنج می بری
خودم مطمئن نیستم
کارهایش را خودش توضیح خواهد داد
نمی دانم
خودمان کردیم
یا دیگران
شاملو می گوید : نه خدا و نه شیطان سرنوشت تو را بتی رقم زد که دیگران می پرستیدندش
گفته بودم که می دانم خدایی هست می دانم
( فقط می دانم )
و میدانم عدالتی دارد
ولی
ایمان ندارم
ولی خودمانیم
مگر می شود خرده ایمانی نداشت
مگر می شود یک استکان قهوه را بدون فلسفه خورد
اصلا بدون اینها صبح چطور از رختخواب بلند می شویم
مردی در حال غرق شدن بود دعا می کرد که خدایا مرا نجات بده
قایقی آمد و گفت سوار شو
مرد گفت من محتاج تو نیستم
دوباره دعا کرد
دوباره قایقی آمد سوار نشد تا سه بار و بعد کم کم نیرویش را از دست داد و غرق شد
آن دنیا از خدا پرسید : من بنده خوب تو بودم مرا نجات ندادی؟
خدا گفت : برایت 3 قایق فرستادم چرا سوار نشدی؟
معتقدم خدا کارها را به روش عجیب خودش انجام می دهد
ما را می شناسد می داند درجه را خیلی زیاد کرده
بعد کمکش را می فرستد
این کمک گاهی یک پروانه است که بیخیال روی شانه ات می نشیند
گاهی یک دوست سمج است که می خواد تو را بخنداند و حداقل با او درد دل کنی
گاهی یک نسیم ملایم است که از پنجره می وزد و روح تو را نوازش می کند
باید همین رشته های کوچک را گرفت و کم کم کشید تا سر نخ
که سر نخ در دست خداست
می دانی که هر وقت قاطی ام یا سکوت می کنم یا جنون به فکم می زند و وراجی می کنم و الان فکر می کنم که از همان وقت هاست
نمی دانم مزخرفاتی که نوشتم درست است یا غلط
ولی می دانم بد نیست آدم گاهی به چیزی معتقد باشد
بعد یک استکان چای برای خودش بریزد.