در من نگر در من نگر بهر تو غمخوار آمدم
چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم
بازم رهان بازم رهان کاین جا به زنهار آمدم
دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم
آخر صدف من نیستم من در شهوار آمدم
آن جا بیا ما را ببین کان جا سبکبار آمدم
من گوهر کانی بدم کاین جا به دیدار آمدم
ور نه به بازارم چه کار وی را طلبکار آمدم
سپس به بوسه ی کارآمدی تمام ام کن
اگرچه تیغ زمانه نکرد آرام ام،
تو با سیاست ابروی خویش رام ام کن
به اشتیاق تو جمعیتی ست در دل من
بگیر تنگ در آغوش و قتل عام ام کن
شهید نیستم اما تو کوچه ی خود را
به پاس این همه سرگشتگی به نام ام کن
شراب کهنه چرا؟ خون تازه آوردم...
اگر که باب دلت نیستم حرام ام کن
لبم به جان نرسید و رسید جان به لبم
تو مرحمت کن و با بوسه ای تمام ام کن
(ع. بدیع)
آه، بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاد در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچه هاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مساله و دوری عشق
و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست
من تنها سه چیز را آموزش می دهم
سادگی ، شکیبایی ، شفقت
این سه گرانبها ترین گنجها هستند
ساده در اعمال و گفتار
به منبع وجود باز می گردید
شکیبا با دوستان و دشمنان
با همه چیز هماهنگی می یابید
مهربان با خود
با همه موجودات جهان در صلح و آشتی خواهید بود...
چو ناکس به ده کدخدایی کند
کشاورز باید گدایی کند
به یزدان که گر ما خرد داشتیم
کجا این سرانجام بد داشتیم
"آدمیان از هیچ چیز روی زمین به اندازه تفکر نمی ترسند
_بیشتر از نابودی
_ حتی بیشتر از مرگ ...
تفکر ویرانگر و طغیانگر است،
مهیب و هولناک است،
تفکر نسبت به تعصبات،
نهادهای جاافتاده
و عادت های آسایش بخش،
بی رحم است.
تفکر به قعر جهنم سرک می کشد
و نمی هراسد.
تفکر عظیم،
چابک
و آزاد است،
نور جهان است،
و شکوه بشر.
برتراند راسل"
نامه ی روز جمعه امروز صبح زود به دستم رسید
و بعد از آن نامه ی جمعه شب.
ای که چهره ات در ایستگاه راه آهن آن قدر عزیز و غم انگیز می نمود،
نخستین نامه ات خیلی غم انگیز بود.
غم انگیز بود نه چندان به علت درونمایه ی آن بلکه از آنجا که زمانش گذشته بود.
آن چیزی یکسره مربوط به گذشته بود.
در جنگل با هم ، در بیرون شهر باهم، سواری با هم.
مگر پایانی بر اینهمه متصور است.
این سواری در کنار هم از میان خیابان سنگی و بازگشتن
از راه کوچه در پسینگاه پایانی ندارد
و با اینهمه این گفته که اینهمه را پایانی نیست یک شوخی احمقانه است.
دلایل آن اینجا روبروی من است.
چند نامه ای که همین الان آنها را خواندم.
خوش آمد گویی رئیس ( به جای آنکه حکم اخراجم بدهد)
و نامه هایی دیگه که این سو و آن سو پخش شده اند.
و در تمام این مدت ناقوسی کوچک در گوش من زنگ می زند
( که زبان حال آن چنین است):
« میلنا دیگر باتو نیست.»
اگرچه زنگ ناقوس قدرتمند دیگری در جایی در آسمان
( به زبان حال چنین می گوید):
« او ترا ترک نخواهد کرد.»
اما ناقوس کوچک درست در گوش است
و باز نامه ای دیگر که مربوط به شب است.
درک نشدنی است که بتوان آن را خواند.
درک نشدنی است که بتوان سینه را گشود
و به قدر کافی از این هوا تنفس کرد.
درک نشدنی است که بتوان اینهمه از تو دور بود.
و با اینهمه من شکوه نمی کنم.
جایی برای ناله و زاری نیست
و کلمات تو نزد من است.
ف
/ نامه هایی به میلنا
فرانتس کافکا