حقوق ماهانه 10.000.000تومان، هدیه شورای شهر به شهردار پیشنهادی!!
بزرگنمایی:
شورای شهر بیرجند در اقدام جالب و البته تامل
برانگیز پرداخت حقوق ماهانه 10 میلیون تومانی به شهردار "پیشنهادی" را
تصویب کرده است به گزارش کاج نیوز
بر اساس شنیده های موثق شورای شهر بیرجند در بذل و بخششی عجیب حقوق ماهانه
10 میلیون تومانی را به گزینه "پیشنهادی" خود به عنوان شهردار بیرجند
تصویب کرده است بر اساس این گزارش گویا زمانی که
بحث پرداخت مزایا و حقوق شهردار در جلسه شورای شهر مطرح شده "پور حاجی" به
صراحت رقم حقوق خود را ماهانه 6.500.000 هزار تومانی به صورت خالص(!)-بدون
کسر مالیات و ... –پیشنهاد داده که اعضای شورای شهر بیرجند هم با کمال میل
این رقم را برای حقوق ماهانه ایشان مصوب کرده و از آنجایی که حدود 30 درصد
این مبلغ بایت مالیات و ... کسر می شود مبلغ ده میلیون تومانی برای حقوق
آقای شهردار تصویب شده است!! نکته جالب تر این ماجرا آنجاست که
مقرر شده هر هفته هزینه رفت و برگشت آقای شهردار در روزهای پایانی هفته به
تهران از بیت المال پرداخت شود زیرا خانواده ایشان حاضر به سکونت در
بیرجند نشده اند. بر این اساس با یک حساب سرانگشتی
ماهانه 435200 تومان بایت حضور هرهفته آقای شهردار در تهران باید از بیت
المال پرداخت شود! همچنین گویا "پورحاجی"پیشنهاد داده
که حداکثر حق بیمه برای وی درنظر گرفته شود زیرا زمان زیادی به بازنشتگی
نامبرده نمانده است! که البته تمام پیشنهادات به صورت کامل تصویب و صورت
جلسه شده است! از جمله موارد امتیازات درنظر
گرفته شده برای جناب شهردار میتوان به پرداخت اجاره کامل یک منزل مسکونی در
بهترین نقطه شهر و همچنین دراختیار داشتن یک خودرو شخصی اشاره کرد! از طرفی شنیده شده یکی از اعضای
شورای شهر که سابقه حضور بیشتری نسبت به دیگران داشته با طرج مسائل عجیب از
سابقه شهردار پیشنهادی با این انتخاب به شدت مخالف بوده که نامبرده به
صورت عجیبی در زمان رای گیری به گزینه پیشنهادی رای مثبت داده است! لازم به ذکر است بر اساس شنیده ها
شهردار قبلی بیرجند در آخرین دریافتی خود تنها 750 هزار تومان حقوق از
شهرداری بیرجند گرفته و معلوم نیست چرا شورای شهر بیرجند با این بذل و بخشش
عجیب زیر بار پرداخت چنین مزایایی رفته است! هم چنین خوب است اعضای محترم شورای
شهر توضیح دهند چه ویژگی منحصر به فردی در شخص "پیشنهاد شده" دیده اند که
حاضر اند بابت آن چنین مبلغ هنگفتی را پرداخت کنند. البته سابقه این گونه رفتارها از
سوی شورای شهر بیرجند تازگی ندارد و چندی پیش این شورا "پیشنهاد" خود به
عنوان شورای شهر را رسانه ای
و به عنوان شهردار بیرجند قالب مردم کرد!! به نظر می رسد سیاسی کاری مدت هاست
رویه ثابت برخی اعضای شورای شهر شده و معلوم نیست دوره چهار ساله مسئولیت
آقایان چه زمانی به پایان خواهد رسید!!
روز گذشته جراید محلی استان خبر انتخاب شهردار بیرجند را از
قول مسئول شورای شهر منتشر کردند.بر اساس این گزارش این انتخاب در حالی
صورت می گیرد که کاج نیوز چندی پیش از قول منابع موثق شهردار جدید را از
بین 4 گزینه خارج ندانسته بود. این در حالی است که معرفی "پور
حاجی" گمانه زنی های زیادی را درباره چرایی این انتخاب بر سرزبان ها
انداخته است. با این حال شنیده شده از ابتدا هم
"پورحاجی"به عنوان گزینه نهایی مطرح بوده و برخی اعضای شورای شهر که از
ابتدا به فکر به کرسی نشاندن گزینه مدنظر خویش بوده اند با طرح گزینه
های دیگر درصدد انحراف افکار عمومی بوده و تنها 24 ساعت مانده به پایان
مهلت قانونی انتخاب شهردار، نام وی را در رسانه ها اعلام عمومی کرده اند اما نکته جالب تر رسانه ای کردن
"پیشنهاد اعضای شورای شهر" در افکار عمومی است به طوری که در دو روز گذشته
پیام های تبریکی در جراید محلی با عنوان "انتخاب شهردار جدید بیرجند" منتشر
شده است این در حالی است که بر اساس قانون
"پیشنهاد اعضای شورای شهر" به هیچ عنوان به معنی معرفی شهردار نبوده و باید
فرد پیشنهاد شده از جانب شورای شهر برای بررسی صلاحیت و در نهایت صدور حکم
به تایید وزارت کشور برسد و پس از طی این مراحل و صدور حکم به صورت قانونی
این فرد شهردار می باشد و این ها همه در شرایطی است که هیچ کدام از مراحل
فوق در مورد گزینه پیشنهاد شده تاکنون طی نشده است البته به نظر می رسد یکی از دلایل
رسانه ای کردن این موضوع از جانب شورای شهر بیرجند نوعی تولید فشار برای
تایید سریع گزینه پیشنهاد شده به عنوان بیست و چهارمین شهردار بیرجند می
باشد!
بیایید صادقانه بپذیرید تاکنون به آرای مردم وفادار نبوده اید!
عملکرد شوراها و نقش تاثیرگذار آنها در تصمیم گیری های مهم
شهری امروز برای افکار عمومی جامعه شهری و روستایی برکسی پوشیده نیست. قصد داریم تا به گوشه ای از پرسش
هایی که در ذهن هر شهروند بوجود می آید اشاره ای داشته باشیم دو سال از دهه سوم انقلاب که مقام
معظم رهبری دهه پیشرفت و عدالت نام نهاده اند می گذرد. این شعارها به نوعی
انتظارات افکار عمومی را در این دهه بالا برده و از مسئولین و منتخبین خود
انتظاراتی دارند. ما نیز بر اساس رسالتی که داریم به
نمایندگی از جامعه رسانه تلاش می کنیم تا به فعالیت های صورت گرفته و نقش
تصمیم گیری ها در شوراها اشاره ای داشته باشیم قریب به چند سال است که از تشکیل
شوراها می گذرد و برخی از دلسوزان جامعه و اندیشمندان بارها بصورت جداگانه
وحتی در جمع شورا نسبت به وضعیت نامناسب حاکم در مجموعه مدیریت
شهری(شهرداری و شورای شهر) و به تبع آن افزایش روز افزون نارضایتی
مردم نگرانی خودرا بیان نموده و با درک احساسات پاک مردم وانعکاس واقعیت
های موجود شهر با نگاه انتقادی در جمع اعضای محترم شورا چه بصورت شفاهی و
چه مکتوب خواهان تغییر وضعیت فعلی و نگرش حاکم بر توسعه شهری شده اند و
برای آن که متهم به تکروی نشوند سکوت همراه با انتقاد درون گروهی را پیشه
نموده اند تا شاید از این رهگذر بتوان امیدی به اصلاح روند کنونی داشت اما
متاسفانه این چنین نشده است.
چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دورافتاده
بود.
ناگهان سروکلهی یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار
جادههای خاکی پیدا میشود.
رانندهی آن اتومبیل که یک مرد جوان با لباس شیک ، کفشهای Gucci ،
عینک Ray-Ban و کراوات YSL بود، سرش را از پنجره اتومبیل بیرون
آورد و پرسید: اگر من به تو بگویم که دقیقا چند راس گوسفند داری،
یکی از آنها را به من خواهی داد؟
چوپان نگاهی به جوان تازه به دورانرسیده و نگاهی به رمهاش که به
آرامی در حال چریدن بود، انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.
جوان، ماشین خود را در گوشهای پارک کرد و کامپیوتر Notebook خود
را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یک تلفن راه دور وصل
کرد، وارد صفحهی NASA روی اینترنت، جایی که میتوانست سیستم
جستجوی ماهوارهای ( GPS ) را فعال کند، شد.
منطقه ی چراگاه را مشخص کرد، یک بانک اطلاعاتی با 60 صفحهی کاربرگ
Excel را به وجود آورد و فرمول پیچیدهی عملیاتی را وارد کامپیوتر
کرد.
بالاخره 150 صفحه ی اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر
مینیاتوری همراهش چاپ کرد و آنگاه در حالی که آنها را به چوپان
میداد، گفت : .... شما در اینجا دقیقا 1586 گوسفند داری.
چوپان گفت: درست است. حالا همینطور که قبلا توافق کردیم، میتوانی
یکی از گوسفندها را ببری.
آنگاه به نظاره ی مرد جوان که مشغول انتخاب کردن و قرار دادن آن
گوسفند در داخل اتومبیلش بود، پرداخت.
وقتی کار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او کرد و گفت: اگر من
دقیقا به تو بگویم که چه کاره هستی، گوسفند مرا پس خواهی داد؟
مرد جوان پاسخ داد: آری، چرا که نه!
چوپان گفت: تو یک مشاور هستی.
مرد جوان گفت: راست میگویی، اما به من بگو که این را از کجا حدس
زدی؟
چوپان پاسخ داد: کار سادهای است.
بدون اینکه کسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی.
برای پاسخ دادن به سوالی که خود من جواب آن را از قبل میدانستم،
مزد خواستی.
مضافا، اینکه هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمیدانی، چون به جای
گوسفند، سگ مرا برداشتید!
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند.
هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت.
اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو
جانورش پیش رفت.
گاهی مدتها طول میکشد تا مردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.
پیادهروی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق
میریختند و به شدت تشنه بودند.
در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با
سنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن
جاری بود.
رهگذر رو به مرد دروازهبان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که
اینقدر قشنگ است؟»
دروازهبان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»
- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم.»
دروازهبان به چشمه اشاره کرد و گفت: «میتوانید وارد شوید و هر چه
قدر دلتان میخواهد بوشید.»
- اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب
بنوشد.
از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد.
پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعهای رسیدند.
راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با
درختانی در دو طرفش باز میشد.
مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی
پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: روز به خیر ، مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنهایم.، من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر
که میخواهید بنوشید.
مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد.
مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما
استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود!
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما
میکنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند،
همانجا میمانند.
پیر مرد
روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب
پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر
مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!
روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش
شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب
دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پی مرد به
همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها
برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که
اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت!
پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از
خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ فردای آن روز پسر
پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست.
همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! وکشاورز پیر گفت:
از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد
شانسی ام؟ وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب
معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد کودن!
چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و
تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود
بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام،
معاف شد.
همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب
شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا
میدانید که...؟
انیشتین میگفت : « آنچه در مغزتان میگذرد، جهانتان را
میآفریند. »
استفان کاوی (از سرشناسترین چهرههای
علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که
میگوید:« اگر میخواهید در زندگی و روابط شخصیتان
تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایشها و رفتارتان توجه
کنید؛ اما اگر دلتان میخواهد قدمهای کوانتومی بردارید و
تغییرات اساسی در زندگیتان ایجاد کنید باید نگرشها و
برداشتهایتان را عوض کنید .»
او حرفهایش را با یک مثال خوب و
واقعی، ملموستر میکند:« صبح یک روز تعطیل در نیویورک
سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر
مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و
درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود
تا اینکه مرد میانسالی با بچههایش سوار اتوبوس شد و
بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچههایش داد و بیداد راه
انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب میکردند. یکی از
بچهها با صدای بلند گریه میکرد و یکی دیگر روزنامه را از
دست این و آن میکشید و خلاصه اعصاب همهمان توی اتوبوس
خرد شده بود. اما پدر آن بچهها که دقیقاً در صندلی جلویی
من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمیآورد و غرق در افکار
خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم
که: «آقای محترم! بچههایتان واقعاً دارند همه را آزار
میدهند. شما نمیخواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد که انگار
تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد میافتد، کمی خودش را
روی صندلی جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً
متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمیگردیم که
همسرم، مادر همین بچهها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است..
من واقعاً گیجم و نمیدانم باید به این بچهها چه بگویم.
نمیدانم که خودم باید چه کار کنم و ... و بغضش ترکید و
اشکش سرازیر شد.»
استفان کاوی بلافاصله پس از نقل این
خاطره میپرسد:« صادقانه بگویید آیا اکنون این وضعیت را به
طور متفاوتی نمیبینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز
این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ » و
خودش ادامه میدهد که:« راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم
عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید.
نمیدانستم. آیا کمکی از دست من ساخته است؟ و....
اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت
بودم که این مرد چطور میتواند تا این اندازه بیملاحظه
باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از
صمیم قلب میخواستم که هر کمکی از دستم ساخته است انجام
بدهم .»
حقیقت این است که به محض
تغییر برداشت٬ همه چیز ناگهان عوض میشود. کلید یا راه حل
هر مسئلهای این است که به شیشههای عینکی که به چشم داریم
بنگریم؛ شاید هر از گاه لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنیم
و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم
هر وضعیتی را از دیدگاه تازهای ببینیم و تفسیر کنیم .
آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلکه تعبیر و تفسیر ما از
آن است
پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی...
(چند نفر ما هستیم که
راضی هستیم و گله از خدا نمیکنیم چون و تنها به ابن دلیل که از راز
زندگی بیخبریم؟؟؟)
می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را،
نخواهد رفت. آهسته آهسته
می خزید. دشوار و کند...
و دورها همیشه دور بود. سنگ
پشت، تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید.
پرنده ای در آسمان پر زد، و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل
نیست، این عدل نیست.
کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی، من هیچگاه نمی رسم، هیچگاه...
و در لاک سنگی خود خزید.
خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کره ای
کوچک بود و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد.
هیچ کس نمی رسد. چون رسیدنی در کار نیست، فقط رفتن است.
حتی اگر اندکی و هر بار که می روی رسیده ای و باور کن آنچه بر دوش
توست تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی.
پاره ای از مرا.
خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه
راه ها چندان دور؛ سنگ پشت به راه افتاد و گفت: رفتن؛ حتی اگر
اندکی و پاره ای از «او» را بر دوش کشید.
اون (دختر) رو تو یک مهمونی
ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند
در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی
کرد.
یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا
کرد، "میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو
قهوه ام." همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد
اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با
کنجکاوی پرسید، "چرا این کار رو می کنی؟" پسر پاسخ داد،
"وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم،
بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم
مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد
بچگی ام می افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده،
برا والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند." همینطور صحبت
می کرد، اشک از گونه هاش سرازیر شد. دختر شدیدا تحت تاثیر
قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش. مردی که می تونه
دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق
خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت
پذیره... بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش،
بچگیش و خونوادش.
مکالمه خوبی بود، شروع خوبی
هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد
در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه:
خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش
براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام
داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم
در کمال خوشبختی زندگی می کردند....هر وقت می خواست قهوه
براش درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می
دونست که با اینکار حال می کنه.
بعد از چهل سال، مرد در
گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، " عزیزترینم، لطفا منو ببخش،
بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به
تو گفتم--- قوه نمکی. یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون
موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما
هول کردم و گفتم نمک. برام سخت بود حرفم رو عوض کنم
بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع
ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت
بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت
دروغ نگم... حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که
واقعیت رو بهت بگم، من قوه نمکی رو دوست ندارم، چه عجیب بد
مزه است... اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو
رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو
برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه.
اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا
بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور
باشم دوباره قهوه نمکی بخورم.
اشک هاش کل نامه رو خیس کرد.
یه روز، یه نفر ازش پرسید، " مزه قهوه نمکی چیست؟ اون جواب
داد "شیرینه"
آخر مهمانی، دختره رو به
نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی
ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ ناز نشستند، پسر
عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و
با خودش فکر می کرد، "خواهش می کنم اجازه بده برم
خونه..."
یک ایرانی داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت. وقتی شمارش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری بمبلغ ۵۰۰۰ دلار داره کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره… و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش راکه دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط برای دو هفته کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت و ماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد… خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت ۵۰۰۰ دلار + ۱۵٫۸۶دلار کارمزد وام راپرداخت کرد. کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت “ از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم ” و گفت ما چک کردیم و معلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که ۵۰۰۰ دلار از ما وام گرفتید؟! ایرونی یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین ۲۵۰۰۰۰ دلاری رو برای ۲ هفته با اطمینان خاطر و با فقط ۱۵٫۸۶ دلار پارک کنم !
این
یک ماجرای واقعی است:
سالها پیش ' در کشور آلمان ' زن و شوهری زندگی می کردند. آنها هیچ
گاه صاحب فرزندی نمی شدند.
یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته
بودند ' ببر کوچکی در جنگل ' نظر آنها را به خود جلب
کرد.
مرد معتقد بود: نباید به آن بچه ببر نزدیک شد.
به نظر او ببرمادر جایی
در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت. پس اگر احساس خطر می کرد به
هر دوی آنها حمله
می کرد و صدمه می زد.
اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی
شنید ' خیلی
سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید '
دست همسرش را گرفت
و گفت :
عجله کن! ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان
شویم و از اینجا
برویم.
آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک ' عضوی از
ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به
ببر رسیدگی می کردند
سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی
مراقبت و محبت های آن زن و
شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار
مانوس بود.
در گذر
ایام ' مرد درگذشت و مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق ' دعوتنامه ی
کاری برای یک
ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.
زن ' با همه دلبستگی بی
اندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود
' ناچار شده بود
شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود.
پس تصمیم گرفت: ببر را برای
این مدت به باغ وحش بسپارد. در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت
کرد و با تقبل کل
هزینه های شش ماهه ' ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و
کارتی از مسوولان
باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود ' بدون ممانعت و بدون
اخذ بلیت به دیدار
ببرش بیاید.
دوری از ببر' برایش بسیار دشوار بود.
روزهای آخر قبل از مسافرت '
مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش
با ببر حرف می
زد.
سرانجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری ' با ببرش وداع
کرد.
بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید ' وقتی زن ' بی تاب و بی
قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند ' در حالی که از شوق دیدن
ببرش فریاد می زد
:
عزیزم ' عشق من ' من بر گشتم ' این شش ماه دلم برایت یک ذره شده
بود ' چقدر دوریت سخت بود ' اما حالا من برگشتم ' و در حین ابراز
این جملات مهر آمیز ' به سرعت
در قفس را گشود: آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و
احساس در آغوش
کشید.
ناگهان ' صدای فریادهای نگهبان قفس ' فضا را پر کرد:
نه ' بیا بیرون '
بیا بیرون: این ببر تو نیست. ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک
کردی ' بعد از شش
روز از غصه دق کرد و مرد. این یک ببر وحشی گرسنه است.
اما دیگر برای هر تذکری دیر
شده بود. ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی ' میان آغوش پر محبت
زن ' مثل یک بچه
گربه ' رام و آرام بود.
اگرچه ' ببر مفهوم کلمات مهر آمیزی را که زن
به زبان
آلمانی ادا کرده بود ' نمی فهمید ' اما محبت و عشق چیزی نبود که
برای درکش نیاز به
دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد. چرا که عشق آنقدر عمیق است که
در مرز کلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی است که از تفاوت نوع
و جنس فرا رود.
برای هدیه
کردن محبت ' یک دل ساده و صمیمی کافی است ' تا ازدریچه ی یک نگاه
پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هدیه کند.
محبت آنقدر نافذ است که تمام فصل سرمای یاس و
نا
امیدی را در چشم بر هم زدنی بهار کند.
عشق یکی از زیباترین معجزه های خلقت است که هر جا رد پا و اثری از
آن به جا مانده تفاوتی درخشان و ستودنی ' چشم گیر است.
محبت همان جادوی بی نظیری است که روح تشنه و سر گردان بشر را سیراب
می کند و لذتی در عشق ورزیدن هست که در طلب آن نیست.
بیا بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعکاسش ' کل زندگیمان نور
باران و لحظه لحظه ی عمر ' شیرین و ارزشمند گردد.
در کورترین گره ها ' تاریک ترین نقطه ها ' مسدود ترین راه ها ' عشق
بی نظیر ترین معجزه
ی راه گشاست.
مهم نیست دشوارترین مساله ی پیش روی تو چیست '
ماجرای فوق را به
خاطر بسپار و بدان سر سخت ترین قفل ها با کلید عشق و محبت گشودنی
است.
پس :معجزه ی عشق را امتحان کن !
چند روز
پیش، خانم یولیا واسیلی یونا، معلم سر خانه ی بچه ها را به
اتاق کارم دعوت کردم. قرار بود با او تسویه حساب کنم. گفتم:
ــ بفرمایید بنشینید یولیا
واسیلی یونا! بیایید حساب و کتابمان را روشن کنیم … لابد به
پول هم احتیاج دارید اما مشاءالله آنقدر اهل تعارف هستید که به
روی مبارکتان نمی آورید … خوب … قرارمان با شما ماهی 30 روبل
ــ نخیر 40 روبل ...!
ــ نه، قرارمان 30 روبل بود …
من یادداشت کرده ام … به مربی های بچه ها همیشه 30 روبل می
دادم…خوب … دو ماه کار کرده اید ...
ــ دو ماه و پنج روز ...
ــ درست دو ماه … من یادداشت
کرده ام … بنابراین جمع طلب شما می شود 60 روبل … کسر میشود
9روز بابت تعطیلات یکشنبه … شما که روزهای یکشنبه با کولیا کار
نمیکردید … جز استراحت و گردش که کاری نداشتید … و سه روز
تعطیلات عید ...
چهره ی یولیا واسیلی یونا
ناگهان سرخ شد، به والان پیراهن خود دست برد و چندین بار تکانش
داد اما … اما لام تا کام نگفت ...!
ــ بله، 3 روز هم تعطیلات عید
… به عبارتی کسر میشود 12 روز … 4 روز هم که کولیا ناخوش و
بستری بود … که در این چهار روز فقط با واریا کار کردید … 3
روز هم گرفتار درد دندان بودید که با کسب اجازه از زنم ، نصف
روز یعنی بعد از ظهرها با بچه ها کار کردید … 12 و 7 میشود 19
روز … 60 منهای 19 ، باقی میماند 41 روبل … هوم … درست است؟
چشم چپ یولیا واسیلی یونا سرخ
و مرطوب شد. چانه اش لرزید ، با حالت عصبی سرفه ای کرد و آب
بینی اش را بالا کشید. اما … لام تا کام نگفت ...!
ــ در ضمن، شب سال نو، یک
فنجان چایخوری با نعلبکی اش از دستتان افتاد و خرد شد … پس کسر
میشود 2 روبل دیگر بابت فنجان … البته فنجانمان بیش از اینها
می ارزید ــ یادگار خانوادگی بود ــ اما … بگذریم! بقول معروف:
آب که از سر گذشت چه یک نی، چه صد نی … گذشته از اینها، روزی
به علت عدم مراقبت شما، کولیا از درخت بالا رفت و کتش پاره شد
… اینهم 10 روبل دیگر … و باز به علت بی توجهی شما، کلفت
سابقمان کفشهای واریا را دزدید … شما باید مراقب همه چیز باشید،
بابت همین چیزهاست که حقوق میگیرید. بگذریم … کسر میشود 5 روبل
دیگر … دهم ژانویه مبلغ 10 روبل به شما داده بودم ...
به نجوا گفت:
ــ من که از شما پولی نگرفته
ام ...!
ــ من که بیخودی اینجا یادداشت
نمی کنم !
ــ بسیار خوب … باشد.
ــ 41 منهای 27 باقی می ماند
14
این بار هر دو چشم یولیا
واسیلی یونا از اشک پر شد … قطره های درشت عرق، بینی دراز و
خوش ترکیبش را پوشاند. دخترک بینوا! با صدایی که می لرزید گفت:
ــ من فقط یک دفعه ــ آنهم از
خانمتان ــ پول گرفتم … فقط همین … پول دیگری نگرفته ام ...
ــ راست می گویید ؟ … می بینید
؟ این یکی را یادداشت نکرده بودم … پس 14 منهای 3 میشود 11 …بفرمایید
اینهم 11 روبل طلبتان! این 3 روبل ، اینهم دو اسکناس 3 روبلی
دیگر … و اینهم دو اسکناس 1 روبلی … جمعاً 11 روبل بفرمایید
...!
و پنج اسکناس سه روبلی و یک
روبلی را به طرف او دراز کردم. اسکناسها را گرفت، آنها را با
انگشتهای لرزانش در جیب پیراهن گذاشت و زیر لب گفت:
ــ مرسی.
از جایم جهیدم و همانجا، در
اتاق، مشغول قدم زدن شدم. سراسر وجودم از خشم و غضب، پر شده
بود. پرسیدم:
ــ « مرسی » بابت چه ؟!!
ــ بابت پول ...
ــ آخر من که سرتان کلاه
گذاشتم! لعنت بر شیطان، غارتتان کرده ام! علناً دزدی کرده ام!
« مرسی! » چرا؟!! ــ پیش از این، هر جا کار کردم، همین را هم
از من مضایقه می کردند.
ــ مضایقه می کردند؟ هیچ جای
تعجب نیست! ببینید، تا حالا با شما شوخی میکردم، قصد داشتم درس
تلخی به شما بدهم … هشتاد روبل طلبتان را میدهم … همه اش توی
آن پاکتی است که ملاحظه اش میکنید! اما حیف آدم نیست که اینقدر
بی دست و پا باشد؟ چرا اعتراض نمیکنید؟ چرا سکوت میکنید؟ در
دنیای ما چطور ممکن است انسان، تلخ زبانی بلد نباشد؟ چطور ممکن
است اینقدر بی عرضه باشد؟!
به تلخی لبخند زد. در چهره اش
خواندم: آره، ممکن است.
بخاطر درس تلخی که به او داده
بودم از او پوزش خواستم و به رغم حیرت فراوانش، 80 روبل طلبش
را پرداختم. با حجب و کمروئی، تشکر کرد و از در بیرون رفت … به
پشت سر او نگریستم و با خود فکر کردم: در دنیای ما، قوی بودن و
زور گفتن، چه سهل و ساده است.
- آنتوان چخوف
پسر جوان و زیبارویی بود که
فکر می کرد باید با زیباترین دختر جهان ازدواج کند.
اوفکر می کرد به این ترتیب بچه هایش زیباترین بچه های روی زمین می
شوند.
پسر مدتی بااین فکر در جستجوی همسر یکتایی برای خودش گشت.
طولی نکشید که پسر با پیرمردی آشنا شد که سه دختر باهوش و زیبا
داشت.
پسر ازپیرمرد درخواست کرد که با یکی از دخترانش آشنا شود.
پیرمرد جواب داد: هیچ یک ازدخترانم ازدواج نکرده اند و با هر کدام
که می خواهید آشنا شوید.
پسر خوشحال شد. دختر بزرگ پیرمرد را پسندید و باهم آشنا شدند.
چند هفته بعد، پسرپیش پیرمرد رفت و با مِن و مِن گفت: آقا، دخترتان
خیلی زیبا است، اما یک عیب کوچکدارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی
چاق است.
پیرمرد حرفش را تایید کرد و آشنایی با دختر دومش را به پسر پیشنهاد
داد.
پسر بادختر دوم پیرمرد آشنا شد و به زودی با یکدیگر قرار ملاقات
گذاشتند.
اما چند هفته بعد پسر دوباره پیش پیرمرد رفت و گفت: دختر شما خیلی
خوب است.
امابه نظرم یک عیب کوچک دارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی لوچ است.
پیرمرد حرف او را تایید کرد و آشنایی با دختر سومش را به پسر
پیشنهاد کرد.
بهزودی پسر با دختر سوم پیرمرد دوست شد و با هم به تفریح رفتند.
یک هفته بعد پسر پیش پیرمرد رفت و با هیجان گفت: دختر شما مثل یشمِ
بی لک است.
همان کسی است که دنبالش می گشتم. اگر اجازه دهید، به رویایم برسم و
با دختر سوم تانازدواج کنم!
چندی بعد پسر با دختر سوم پیرمرد ازدواج کرد. چند ماه بعد همسرش
دختری به دنیاآورد.
اما وقتی که پسر صورت بچه را دید، از وحشت در جایش میخکوب شد.
این زشت ترینبچه ای بود که به عمرش می دید. پسر بسیار غمگین شد و
پیش پدر همسرش رفت و
با گِلهگفت: چرا با این که هر دوی ما این قدر زیبا و خوش اندام
هستیم، ولی بچه ما به اینزشتی است؟
پیرمرد جواب داد: دختر سوم من قبلا دختر بسیار خوبی بود.
اما او هم یک عیب کوچکداشت. متوجه نشدی؟!
او قبل از آشنا شدن با تو حامله بود!!!
همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت
اما همگان را برای همیشه هرگز
مواظب باشید فریب نخورید
در انتخاب ملاکهای ازدواج دقت کنید.
یکى از مهمترین و لازمترین امور زندگى یک مؤمن ارتباط برقرار کردن با خدا از طریق دعا و نیایش است در زندگى اولیاء خدا دعا جایگاه اساسى و ویژه دارد و بخش مهمى از بهترین اوقات آنها اختصاص به دعا و نیایش دارد.
در قسمت دعا، انبوهى از دعاهایى که از ناحیه مقدس حضرت
زهرا علیهاالسلام رسیده فهرستوار نقل کردیم. اما یکى از مسائل دیگر در
مورد دعا رعایت آداب دعا از جمله زمان دعا است. اولیاء خدا مترصد اوقات
بودند و بهترین زمانها را براى دعا انتخاب مىنمودند در اینجا به روایتى
مىپردازیم که یکى از اوقات مناسب براى دعا را فاطمه زهرا علیهاالسلام به
ما در قول و عمل معرفى مىکنند.
قالت فاطمه الزهرا علیهاالسلام:
سمعت
النبى صلى اللَّه علیه و آله، ان فى الجمعة لساعة لا یراقبها رجل مسلم
یسال اللَّه عز و جل فیها خیرا الا اعطاه ایاه قالت فقلت: یا رسولاللَّه
اى ساعة هى؟ قال اذا تدلى نصف عین الشمس للغروب قال و کانت فاطمة
علیهاالسلام تقول لغلامها: اصعد على الضراب فاذا رایت نصف عین الشمس قد
تدلى للغروب فاعلمنى حتى ادعو. (1)
(فاطمه زهرا علیهاالسلام مىفرماید:
از پیامبر صلى اللَّه علیه و آله شنیدم، در روز جمعه ساعتى است که هیچ
مسلمانى مراقب آن نبوده که حاجت خیرى از خداى عزوجل بخواهد مگر آنکه حاجت
او را برآورده ساخته است. فاطمه علیهاالسلام مىگوید عرض کردم یا
رسولاللَّه آن چه ساعتى است؟ فرمود: آن هنگامى است که نصف قرص خورشید در
موقع غروب پنهان شود. پس از آن فاطمه به غلام خود فرمود: بر فراز بام درآى
و چون دیدى نصف قرص خورشید در هنگام غروب پنهان شد به من خبر ده تا دعا
کنم.)