عشق پنهان من

با تو قلبم تند می زند ، با من بمان ...

عشق پنهان من

با تو قلبم تند می زند ، با من بمان ...

amorist

هر کوزه پر آب که شب ساغر ما بود

                                           نوشیدن آن با تو شبی باور ما بود

افسوس که بعد از تو دگر مست نگشتیم

                                      هر چند که صد ساقی و می یاور ما بود



پینوشت : خرقه زهد و جام می ارچه در خور همند

                                   اینهمه نقش می زنم در طلب رضای تو

You and I


You and I holding tight

من و تو محکم به هم می چسبیم

You and I gotta fight

من و تو میخوایم بجنگیم

You and I side by side

من و تو کنار به کنار هم

You and I say goodbye

من و تو (با همه چیز) خداحافظی می کنیم

You and I feels so right

من و تو، با هم بودن چه حس خوبی داره

ادامه مطلب ...

New Year

آخر سال رسیده
من مانده ام با
چک هایی که پاس نمی شوند
و گناهانی که بخشیده نخواهند شد

.

صبر می کنم
بو میکشم
.
لحظه تحویل سال نزدیک می شود
.
.
.
لحظه تحویل یک دلتنگی  به یک دلتنگی کهنه تر

.

یادش به خیر
تو که بودی
خم می شدیم
ولی نمی شکستیم
.
حالا تو نیستی
و ما ایستاده شکسته ایم

cheerless

تو نیستی
و واژه ها از من می گریزند
در این سیاهی شب
فانوس چشمانت را به من بده

نه خدا و نه شیطان


دوری تو مرا شکست نازنین

دستانت را نیاز دارم
برای تدفین اشک ها

تا تو یک چای بریزی من غمهایت را می خورم


.

.

نیستی
و تمام نمی شود
حکم زندان ها
بی تو
.
به ملاقاتم بیا


پینوشت : اینها شعر نیست اینها به قول تو" بغض باروری است که تا لبه پلک هایم بالا آمده "شانه هایت کجاست ، به تو نیاز دارند کویر و باران

distress

استاد بوده ام

در فریب دادن

در توجیه کردن

در مخفی کردن

در دروغ گفتن

در شکستن

در...


نگران نشو عزیز

اینها را با خود کرده ام


پینوشت : به من می گوید تو متولد آبانی و آبانی ها بیرحمند ! شاید حق با او باشد گاهی حس می کنم در درونم قاتلی بیرحم به بند کشیده شده سعی می کنم با مهربانی با او دوست شوم

Poems without an audience

اتفاقی که افتاد
انگار نیفتاده است
مثل افتادن هزار برگ از درخت
که کسی آن را جدی نمی گیرد
و شعر های بی مخاطبی که
حتی ظاهری آراسته ندارند
و برگ های زردِ کتابِ شعری که
گونی پاییز هم از قبول آن
طفره می رود
چه روزگار غم انگیزی ست !
شتاب کن رفیق !
شتاب کن
تا هذیانْ سروده هامان را
کتاب کنیم
نترس !
با من بیا
اینجا کسی کتاب نمی خواند !!
*سعیدعندلیب*

The dream of a ridiculous man


یه روز یه مرد تصمیم می گیره خود کشی کنه برای همین منظور با کسی تماس میگیره و از طریق اون یک طپانچه سفارش میده شبانه میره اسلحه رو می گیره توی راه که به خونه بر می گشته یک دختر کوچولوی بیچاره جلوی مرد رو میگیره و بهش میگه بیا به مادر مریضم کمک کن
مرد اون بچه رو با عصبانیت هل میده و می ره توی راه فکر می کرده که من که قراره خود کشی کنم پس چرا باید به کسی کمک کنم
خلاصه میره خونه و روی صندلی دسته دارش میشینه و طپانچه رو میزاره جلوش و فکر می کنه که الان اون اسلحه رو برمی داره و یک گلوله توی قلبش شلیک می کنه توی همین فکرها خوابش می بره خواب میبینه که به خودش شلیک می کنه بعد همسایه ها می ریزند و پلیس خبر می کنند بعد فردای اون روز هم میان و مرد رو می برن قبرستون و دفن می کنند
مرد نفس راحتی می کشه و فکر می کنه که دیگه راحت شده و حالا تا قیامت آرامش خواهد داشت
چند ساعتی میگذره بعد ناکهان یک قطره آب میافته روی پلک مرد
کمی بعد قطره بعدی و قطره بعدی
مرد کم کم کلافه میشه اما خوب اون مرده و نمی تونه حتی یک ذره تکون بخوره
کم کم این موضوع تبدیل میشه به عذابی برای اون مرد پیش خودش فکر می کنه توی دنیا من عذاب می کشیدم ولی حداقل سعی می کردم یک کاری بکنم ولی حالا هیچ کار از دستم برنمیاد نمی تونم حتی فحش بدم!

در همین حال از خواب می پره به اسلحه پر روی میز نگاه می کنه و میگه بهر حال اگر قرار است عذاب بکشیم بگذار توی این دنیا بکشیم که حداقل سعی می کنیم که مشکلم رو حل کنم نه اونجا که حتی نمی تونیم جم بخوریم
بعد اسلحه رو به گوشه ای پرت می کنه و برای کمک کردن به دخترک و مادرش به سمت خونه اونها حرکت می کنه.

...

دل است دیگر
خون
رگ
غم
منطق ندارد
فلسفه نمی فهمد
توضیح نمی دهد
توجیه نمی شود
.
دعوایش نکن
شکستنی است.

مرامش طپیدن برای چشمان توست

Wanderer

تا صبح پرسه می زد یک سایه بر مزارم

                                                     دیگر مزار خود را تنها نمی گذارم



پی نوشت : ذهنم هنگ کرده شاید بعدا بقیه اش را نوشتم

slaphappy

امروز سرمستم

دوست دارم تو را از خیالم بیرون بکشم

و سخت ببوسم

آنقدر که آفرودیت  را به زمین بکشانم

دوست دارم دستهایم را به زمین تکیه دهم

و جهانی را برقصانم


این بودن دوگانه را دوست دارم

این طبیعت ژانوسی

چشمانت را به من بده

تا ابد در برزخ می مانم


پینوشت : Honey , Dance With Me

پی نوشت 2 : طاقت بیاور ، بزودی در بارگاه ملکوتیش به چشمانش زل خواهیم زد ...

now

من نخوابیدم
.
تو هم نخوابیدی
.
او هم نخوابیده
از آن بالا دارد به ما می خندد
نمی دانم چای هم می نوشد یا نه

سرش درد می گیرد یا نه
تا حالا  بغض کرده
تحقیرش کرده اند
تا حالا شده سرش را بیاندازد پایین و چنان مشتش را گره کند که انگشتانش درد بگیرند
تا حالا آرزوی مرگ کرده
تا حالا با حسرت به عشق از دست رفته اش زل زده
تا حالا در تنهایی گریه کرده
تا حالا خودش و خدای خودش را لعنت کرده
تا حالا....

اگر تفریحات دنیای ما را انجام نداده از این بلاهایی که سر ما می آورد چه لذتی می برد؟
دوباره خون ریزی از بینی ام شروع شد !

mission

تنها و غمگین نشسته بودم

.

که ناگهان

فرشته ای مهربان بر من ظاهر شد

.

و گفت : بنویس!

گفتم چه بنویسم؟

گفت بنویس!

گفتم چه بنویسم بانوی من

گفت بنویس به نام من که تورا دوباره آفریدم


پی نوشت : قبل از این من برای یک معشوق خیالی می نوشتم . معشوقی که بی وفا و ظالم بود ، می شد سرش دادکشید ، می شد نفرینش کرد ، می شد حتی به پایش افتاد و گریه کرد .

اما اکنون برای تو می نویسم

با تو فقط می شود موسیقی گوش داد

آنجا که کلام به انتها می رسد موسیقی آغاز می شود.


confess

بریده ام

.

ساده نیست

.

شریح قاضی بریده بود

.

حربن یزید ریاحی هم بریده بود

.

من کدام سوی خط ایستاده ام


پی نوشت : به من میگوید مثل بچه آدم رفتار کن و من مانده ام بین هایبل و قابیل کدام را انتخاب کنم

کویر

خسته ام از این کویر این کویر کور پیر

                                      این سقوط بی دلیل این هبوت ناگزیر

آسمان بی هدف ابرهای بی طرف

                                      بادهای سر به راه بیدهای سربه زیر

ای مسافر غریب از دیار خویشتن

                                       با تو آشنا شدم با تو در همین مسیر

زین کویر سوخته تو مرا صدا زدی

                                    دیدمت ولی چه دور دیدمت ولی چه دیر

این تویی در آنطرف پشت میله ها رها

                                      این منم در اینطرف پشت میله ها اسیر

دست خسته مرا مثل کودکی بگیر

                                       با خودت مرا ببر خسته ام از این کویر

راهی

با من بمان

تا انتهای راه

تو را بر دوش خواهم گرفت

تو که باشی راه رفتن روی خار ساده است

با من بیا

تا خدا خواهیم رفت

در محضر کبریاییش زانو خواهیم زد

.

.

.

آنجا به چشمان خدا زل خواهم زد

و زیر لب آهسته خواهم گفت:

اگر دوست داری مرا یکبار دیگر تبعید کن