بدنام...

جز این که...

شعرم را سیلی

و شعورم راخنجر بزنم

کاری نکرده ام

من را...

با نام شاعر

بدنام کرده اند

(اکبری)

 

مثل گلوله

در من معلق نباش

مثل گلوله

بر شقیقه ام بنشین

درست وسطِ

تمامِ

دوستت دارم ها

(اکبری)

حرفی نزن

بگذار...

سکوت

میان حرفهایمان بدود

با همان لهجه ی همیشگی

(اکبری)

گلایه ها(1)

 دل خوشم به کلمات

مرا میبرند تا مرز بی نهایت
به سرزمینی که
 از من 
از تو
و دنیای شبیه ما
جداست

 باید بگذریم
 از این حرفها
این دل دل کردنهای بی جواز
 پای شکسته ی همین قلم را...

 برای رفتن ،نوشتن،  برداشته ام
 جائی نرفته ام
فقط پشت یک عالمه دلتنگی
 گریه
 و لبخندهای بی معنی گیر کرده ام
 جائی نرفته ام
 حرفی نزده ام که لبهام به اشتباه بوسه باران شود
 چشمهایم را که باز میکنم
 خواه ناخواه به این ساحل شلوغ میرسم
 مرد باش و بگو
 جز سکوت 
 چه کنم؟

 جز این که گاه گاه
 شعرم را سیلی بزنم
 و شعورم را خنجر
 تاپشت همین سطرهای پریشان منفجر نشوم
 کاری دیگری هست!
 دلگیرم
 از تو
 از من
 از این دستها
که هی رقصیدندو...
 این اتش را ترسیم کردند
 پروانه که نیستیم
 لااقل
 کوچه های تاریک ذهنمان
 شاید به صبح برسد

..................

امواج........

ساحل یعنی

پشت همین سطر

موج بلند بهانه

روی خط لبی اشنا

به گوش برسد

 

 

پرتگاه

خودم را سفت گرفته ام

تا از پرتگاه نگاهت

نیفتم

خوابهایم

زیر سر زنی دیوانه بلند می شود

که زیر سایه ی همین شعر

لمیده است

می ترسم سپیدهام

به اعتراض ،سرخ شوند

کولی گفته بود

احتمال سقوط هست

 

 

 

 

باید اعتراف کنم

دلتنگم

بگذار...

با همین سطرها

بیدار بمانم

می خواهم...

خط به خط

چشمانت را مرور کنم

(اکبری)

نقاشی

"من"

این درد را...

کشیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــده ام

"تو"

کوتاه بیا!!

...

(اکبری)

مرز باران

۱.

تمامِ رودها را

گریسته است

مردی که

سپیدهایِ کالم را

به مرزباران

رسانده است

۲.

دلم کنار این ساحل

پهلو گرفته است

دور دستها هوا طوفانیست

و ماهیان سپید

در عمق شعر

ارامش را تجربه می کنند

 

"تقدم به استاد عزیز و بزرگوارم هوشنگ رئوف کسی که کودک سپید شعرم را به بلوغ رساند"

 

 

 

تو بهم بگو کجام؟!!

من و این کوچه و شهر ،تو...  بهم  بگو  کجام..؟!!

خودمم نمیدونم که ، چی از این روزا می خوام!!

داری اتیـش میزنی ...  ، عکســـــای دیروزم...؟؟

بیـن خنده هـای تـو  ... من  ،دارم می سوزم ؟؟

نگو... خاکستری میشن.... ردپاهات توی دنیــام

نگو.... پر می کشی از...  روی دوش ارزو هـــام

واسه خلوتم همیشه ....دارم از تو یادگاری...!!

میدونی چقد قشنگه، خنده ی این زخم کاری؟؟

پشت لحظه های مرده توی کوچه های بن بست

باورش برام چه سخته چشاتم درو به روم بست

نمی خواستم که بیفتم، بین خطای موازی....

تو پریدی من رسیدم ،

تنها ،  

به اخر بازی....

(ترانه ای که ضمیر "تو "را کم داشت)

 

 

 

 

گاه گاهی کلمه می رقصد

گاه گاهی کلمه می رقصــد

روی مرداب نگاهت تب دار

 

وقت تنگ است دلم غمگین تر

تا ابد.... تکیه زده بر دیــوار

 

تو بگـــو رفت کجا پروانه...!

تا بسوزیم به شوق دیدار؟

 

گــاه گاهی کلمه می رقصد

گاه دیوانـــه و گاهی هشیار

 

چشمهایی که تو را ترسانده

خیره ماندست به بالای دار!

 

شک نکن بی ضربان می رقصد

دست من نیست که این لاکردار

 

ضرب طبلی است که دائم دارد

میکند فاجعه ها را تکــــرار..

 

گاه گاهی کلمه می رقصد

........................................

 

و ..."تو" مخاطب "من"

ضمیر" تو" مخاطب "من "نیست

حالا که"شما"  اید

منتظر بمانید

پریشانی درموج موج گیسوانم بافته شد

تا روزی به چند زبان زنده سخن بگویم

آزاد شوم

یکی از همین شبها

تانگویی خونین

به جای شعر

بر لبم ترانه می خواند

و ..."تو" مخاطب "من"

با اشاره ی چشمم

خواهی رقصید

 

 

قلم بردار

واااااااااااای که

 کلمات  درعطش دستهات

 و لولای نوشتن می گیرند

 قلم بردار

 زخمهای چهره ام را

 بدون دهان بکش

 و از نگاهم

 عمق درد را

 اندازه بگیر

 قلم بردار

 مرا جایی دیگر

 نقاشی کن

 مثل یک سرو

 

 

تنهایی ها(1)

درست

نشسته ام مقابل حجمی سکوت

مکعب لبهات

هاشور چشمهات

که تنها روزنه ام بود

یکی درمیان ببینمت

پلک نزن

تا مرز بسته نشود

 

 

بازی

نوشته ها

ابرهای غریبند

که در آسمانی دیگر

بارش می گیرند

 

از تمام دوستانم عذرخواهی میکنم که چهل روز در کنارشون نبودم کامنتهای پر مهرتان خستگی این مسافرت طولانی رو به سرعت از من گرفت

با مهر واحترام

 

پایان

اخطار داده بود

خندیدم

بازی شروع نشده

لبخندهایم را باختم

به همین سایه های شوم

وقت اضافه ای نیست

تا دوباره بخندم

 

برگرد

عکاسی حرفه ای از طبیعت با شکوه

بشکن حصار را که برقصم به رسم شمع

شاید به رسم تو

شب را شبیه هر چه تو گفتی کشیده ام

تا صبح چشم به راهت نشسته ام

گنجشکها از من و تو عاشق ترند

صبح را روی سرشان گذاشته اند

معلوم نیست به کدام سمت می برند

انگشت به در بکوب

بیا شناسنامه ام را بردار

کودکیم را بیرون بکش از زمستان هرسال

تا انجماد

از پرتگاه لبم بیفتد درون حوض

شعور دستهات

درعریانی ذهنم بپیچید

بدون برگهای زرد

بدون ترس

بخند

بلند تر بخند

 

 

 

 

با من بمان

چشمت

شهری است بزرگ

ومن

کودکی که

سرگردان تر از مردم چشمت

غریبانه می چرخد

کوچه های بی تو را

تو که نباشی

غروب نزدیک است

پشت آخرین نگاه

پرواز فراموش می شود

تا غزل بن بست چشمهایت

پردرد گل کند

با ردیف مرگ

دلتنگی

همه واژه ها خیس شده اند

وقتی عطر نفسهات

درمن شعله نکشد

چتر محبت کسی

باران را بند نمی اورد

سیلی ویرانگر

همه چیز را در من خواهد کوبید

آوازی برای کوچه ها

                                                          شعرهای  من را بخوانید در 

                                                        سایت چراغهای رابطه،نصرت درویشی

                                                                                                                       http://www.nosratdarvishi.com                                          

به وقت گرگ

شب که برسد

ساعت به وقت گرگ می درد

بر دیواره های تنم

رد خون زوزه می کشد

زمان

به خوابی عمیق فرو می رود

به رسم تو

ماهیان دلتنگ مرا می برند به جائی دور تر از گلوگاه آتش

تا نسل دلتنگی به اتش اقتدا نکند

و هیچ دهانی

طعم گس اتش را به دندان نبرد

اینجا که می آیم به رسم تو نفس می کشم

به پای کوه درونت می افتم

تک تکه سنگ میشوم

هماغوش با واژه های دوره گرد گلویت

شاید تو را بفهمم

تنی به آب میزنم

تا باکرگیم تازه شود

اواز غربی درونم را

آرام آرام از پرتگاه پلکم کات میکنم

ماه پادرمیانی نمیکند

بر بلندای عرشه غرورت ایستاده ای

گره های بغض را می شمارم که پائین نمی روند

باید بباری

خوب من بایست

باران که ببارد

طوفان میشود اما

اتشکده ی ذهنت ارام میگیرد

تا تبستان خیالت دوباره طغیان کند

بی من

.......

 

 

 

 

 

 

 

نماز باران

 

باید وضو می گرفتم

تا نماز باران

بر چشم هایم گل کند

بدون شرح

تا دورکعت دلتنگی را

در دل واژه هایی که دوره گرد گلویم بودند

در کوچه های تنهائیت

زمزمه کنم

اینجا که می آیم

نمازم شکسته تر می شود

و زبانم که طعم گس دلتنگی را

خوب می شناسد

از نوسان می افتد

تا نبض ثانیه

ضرباهنگ دوریت را

محکم تر برسرم بکوبد

قنوتم بوی باران بی موسم میدهد

و سجده هایم

از دل پاییز طولانی تر

به پایت می افتند

برگرد

دلم تنگ است

سلام می دهم به تقدیر

که گاه زخم می زند

و گاه التیام می دهد

به من کلمه تعارف کن

خسته شدم از این همه سکوت

به من کلمه تعارف کن تا سایه معشوقه های خیالیت را از ذهنم دور کنم

به من کلمه تعارف کن تا عشق را از ناپختگی ذهن خسته ات گدایی نکنم

به من کلمه تعارف کن تا در بارانهای بی موسم شبانه ام تو را پیدا کنم که هنوز سرگردان کوچه های غربت من هستی تا آواز غربی ماه را ترجمه کنی و بر پیراهن وصله دار غرورت بدوزی

به من کلمه تعارف کن تا ملودی اصیل باران را بشنوم بدون تهاجم این همه گرگ تا برای گلوی زخمی شبم دندان تیز نکرده باشند. آه که چقدر دلم می خواست احساس خوب باران در تنم رخنه کند رها از اینهمه درد تا به دور نفست برقصم تا صبح، اما نه باران به وقت گرگ به من حمله می کند و من ناب ترین احساسم را بر تیز ترین دندان گرگ تسلیم می کنم.

به من کلمه تعارف کن تا مرهمی باشد برای گلهای کبود تنم که با کوچکترین تلنگر باد درمسیر انگشتانت رنگ عوض می کند و من اینبار  به رنگ بازی فصل زرد کبودی تنم را پیشکش می کنم تا گلهای جدایی سرکشی نکنند . می بینی اینبار هم من برگ آخر را با وجود شبیخون تو رو می کنم و بالا تر از سیاهی هیچ ورقی نیست.

به من کلمه تعارف کن تا در خلسه این همه تاریکی روز را مجسم کنم.

به من کلمه تعارف کن تا معنی اعتراضهای گاه و بیگاهت را بفهمم به راستی من مقصرم یا تو ؟اما هر چه هست سهم تو یک نخ سیگار همراه با کوچه گردیهای شبانه در هاله ای از حلقه های بی هدف و معلق دود  و سهم من همان حجله ای که زنهای خیالی ایلت اراسته اند تا مرا به سمت حجله بی داماد ببرند و در نبودن دستهات گم کنندتا دستهای گسترده شیطان دف بکوبد تنهاییم را،سهم من کتاب بی کلمه باران است با تصویرهای بدون شرح غروب، کوبیسم برگهای بی همنفس ،چراغانی شهرارواح

با زیر نویس خون گریه های من

این تنها یک برگ از دفتر پاییز با کوبیسم درد بود که برای ذهن تب دارت مجسم شد تا شبیه هذیانهای هر شبم در بزم احساسهای سرگردان نقش باد شوم را به خود بگیرم که همیشه خیابانهای اخرشب را جارو میزند ودیگر از تو خاطره ای نمی ماند 

این همه چشم مرا میپاید 

به من کلمه تعارف کن تا از چشم زخم نگاههای مسموم به دور باشم ،چقدر دلگیرم از همه کلمات دیوانه به من کلمه تعارف کن تا  از تو جدا شوم واسب خیالی که به من پیش کش کرده بودی مرا ببرد به سرزمین  کلمات رها  تا از بند بلا برهم تا خودم باشم

امانه کلمات به رسم کوه به من اقتدا می کنند

حتی گلوی زخمیت هم نمی خواهد برای یک بار هم که شده نام بلند مرا رها و  بدون نفرت صدا بزند

من چه توقع زیادی دارم

به من کلمه تعارف کن تا بغض ابر را بر گلبرگهای تشنه تنت بپاشم و دیگر اشکهای شبانه ام تو را سیراب نکند

هنوز هم دیر نشده

به من کلمه تعارف کن تا هر روز صبح خنده هایم را در کلاف نسیم بپیچم تا آرام بر دلت بنشیند.تا طلسم هر چه پاییز و اولین بغض ابر بشکند  و باران نگاهت چونان گردبادی عظیم برمن بپیچد تا ولولای جانم در هیاهوی این همه ترس از طغیان کلمات ارام گیرد

به من کلمه تعارف کن تا کلاف این همه سردرگمی را بدرم و به تو برسم

بایست و تصمیم بگیر

سیلی این هم کلمه را به جانت بخر

به جای کلمه به من عشق تعارف کنی چه می شود؟

من که کتاب پاییز را می بندم و از یخبندان احساس تا گل بوته های بهار می رقصم

وتو...

.........................

 

فصل غروب

 

اولین برگ از دفتر نقاشی فصل غروب افتاد و این سلام پاییز به قلب من و تو است

فصلی که سنبل بازی با رنگهاست برگبازی میکند حواست را جمع کن تا تسلیم بازی طبیعت نشوی اینبار برگ آخری که رو میکنی سبز باشد  به رنگ دلت

دست و دل درخت سست می شود، چشمهایش را می بندد، غزل دردبا قافیه خزان شکل میگیردبا ردیف بیفتد بیفتد ، برگی زرد می شودشاید قرمز یا سیاه ونسیم پادر میانی میکند تا زمین لباس رنگارنگ بپوشد تادر آخرین روزهای میهمانی آفتاب میزبان قدمهایت باشد

اما نه بی فایده است کوچه خیالم بن بست است و هیچ عابری ندارد حتی نگاههای تاریخ مصرف گذشته هم یاد گرفته اند که همیشه دریچه آسمان باز است و پرواز میکنند حتی اگر بدون هدف باشند

چقدر دلم می خواست غروب باشد و من در آسمان چشمانت با بازی باد برقصم  اما نه بعضی کلمات باکره خواهند ماند ومن هیچ وقت با آنها جمله نمی سازم مبادا چشمهای وحشی باد عریانی ذهنم را بخواند مبادا بادهای بی موسم  فصل زرد را دست کم بگیری شاید گردبادنفس نفرین شده ای مرا به دیاری غریب برساند بی نام و نشان تر از عشق پنهانیم

امروز وقتی از خواب چشمانت پریدم با همان بی برنامگی همیشگی در خلسه داشتن و نداشتنت خواب را بیدار می کردم وبیدار را خواب

هنوز چشمهایم آخرین پلان خواب دیشب را با حضور ماه تو کات نزده بود که خورشید مرا به آخرین روز میهمانی آفتاب دعوت کرد باقیمانده وجودم از شبیخون پاییز را جمع کردم خودم را تکانی دادم و لبخند همیشگی مادرم را قرض گرفتم تا به تو برسم

چارچوب اطاق مرا میخکوب کرد چشمم به ضریح امامزاده اسحاق افتاد بی دلیل بغضی کال هوس ریزش داشت سراسیمه چادرم را برداشتم و خودم را انداختم به پای تقدیر و از اتفاقهای نیفتاده گله کردم

چشمانم از هشتی های طاق نیمه تمام امامزاده آینه باران چشمهای تو را می خواست و در آینه های سرگردان تکرار شکستن شیشه های دیروز را پلک میزد

نفسم به شمارش افتاد وهق هق کودک درونم آوازه خوان شد و در باران بی موسم آخرین روز شهریور تو را به همه خوبیها دخیل بستم ویاسهای پیکرم را نذر دستهای تو کردم تا تقدیر بار دیگر سپید رقم بخورد

تقدیر مرا به دست باران می سپارد وپاییز محکم تر رنگ کلمات دیوانه را بر دیوارهای جرم گرفته شهر می کوبدتا همه جا به سبک خودش شود( کوبیسم برگ)و من رها از تش بادهای بی موسم آتش میگیرم میسوزم تا ققنوس خیال تو آرام در من جان بگیردتا در میهمانی باران بخندد ورقص دود را بر تن نیمه سوخته درخت  تماشا کند

نترس گلنارهای گونه ات را نقاشی میکنم تا رسم آفتاب سوختگیت فراموش نشود

برگرد و مرا به شکفتن دوباره برسان 

 

پرسه

تو درست فهمیدی گاهی تبی اشکی آهی نگاه به در مانده ای شرم کودکانه ای تراکم واژه های سر گردان اندوه چشمهایم را فریاد می زند که آی غریبه آی از نفس افتاده دلت برای کدام .......می تپد

ومن باز می روم آنچنانکه شوق کوچه های بن بست چشمهایت مرا می خواند آنچنانکه عطر آواز لبانت مرا گیج وسرخ می رقصاند و بر تش باد نفست رها می کند در تو در تو خود آتش رها می شوم

وتو غرورم را سوزاندی و خودم را سپردی به دست خودم دست در دست کوچه های دیروزم

پرسه می زنم در شوق شبهای شیدایی.پرسه می زنم در رگهای بانویی که هزار هزار کوه غریب دردش را گریسته اندو سنگها و خارها به آغوشش سلام کرده اند پرسه می زنم در چشم های طوفان زده و نقش بر آب می شود خوابهای عریان  دیشبم تا بیدار بمانم  ورها بشوم در کوچه های با تو بودن و جاده های ناشناخته روستایی تنت.

در نبودن دستهات رها می شوم در شن زاری که به جای گرمی تنت شوره زار غربت را بر تنم می پاشد رها می شوم سریع، آتش گرفته است دلم ،خیالم،ذهنم شلوغ می شودو پشت پیچ همان کوچه ها گمت می کنم

بر گرد.

پشت کدام کوه، کدام درخت ،کدام سال کبیسه از من جدا شدی دلم برای نفست، نفسم دلم برای گرم شدن تنگ شده

آه می کشد مرا

آه

زبانه می کشد

گر گرفته ام

بی صدا تر از ریزش احساس شب

اشکهای هم آغوش با شبم میریزد

می سوزم

تنم را به سیم های لخت آخر کوچه پیش کش می کنم

زنانگیم را بوق می کنم به گوش شهر

تا حسرت به گور نبرده باشم

سیمها به من میپیچند گرم می شوم و تنم آتش می گیرد

آتش درمان تو بود نه من

بزمی به پاست خاموش و آنچنان گرم شده ام که سرخی پیکرم در چشمهای خواب زده کوچه با خیالت تانگو می رقصد و هوای کوچه سوختنم را بالا اورده است  و همه پرندگان عاشق کوچه دق کردند و پروانه ها دورم چرخیدند و سوختند تا مسیر ققنوس را طی کرده باشند

وتو دیشب را با خیال عروس همسایه گذراندی.....................

صبح دردم با گلوی پسرک روزنامه فروش  آشنا تر بود تا قلب تو که دیشب خون بست حجله شیطان بود

آی فوق العاده فو.....

بخند بلند تر بخند به حماقت دستانی که روزی مثل علف هرز به دور ضریح پیکرت پیچیده شده بود و دخیل میبست انگشتهایش را به انگشتهای شیطان

واین گونه مسیر سیاهی بختم با سیمهای سیاه و طولانی سر کوچه مرتبط شد

تو میوه ای کال بودی که روزی بر بلند ترین شاخه باغ همسایه می رقصیدی و اکنون میوه ای مسموم در مسیر نگاه عابران که شوق دیدن باغ را از دست می دهند

اما آفتاب بر من تابید تا گرمی تو را حس نکنم

.......................

...........

 

 

تو کاملا عریان پلان خواهی خورد

عمق نگاهت هذیان هر شب را فریاد می زند و تو اینقدر معتبر نبودی برای پرسه زدنهای دلت در کوچه پس کوچه های درد

تو راهی این سفر خواهی شد تا بدانی که گرگ ناله اش مصنوعی نیست روز خواب دردهای تو را می بیندوشب زوزه می کشد از ترس،هر شب شبه دردمندت را شکارمی کند تا خصلت درنده خویی خودش را جشن گرفته باشد وبه دنیا بفهماند که دردهایت او را از پا در نیاورده اند

حالا تمام سایه ها نبودنت رامی چرخند و پریشان تر پرسه می زنند بر خلاف نور تاشاید جادوگر جنگلهای سبز مرلین بزرگ خبر از سر سبزی دلهایشان بدهد

وتو را دور میزند دلکم دلی که مال تو بود دنبال یک لحظه بودنت می تپید شب خواب خنجر می دید و روز زخمی کهن بر دل و زخمی کبود بر چشم داشت ،به دورها نگاه می کرد آسمان ریسمان می کرد تو را دل دل می زد خودش را روز را به چوب حراج می فروخت وهق هق می زد تا تو با شب بیایی و بمانی

بارید فاصله ـ قطراتی شبیه خط ـ منها

این بود قسمتم درست یا غلط ؟ تنها

دلی که شب می بارید و به سیاهی خیابان خط ممتد می زد تا تو بی نوسان نروی تا تو راه خانه را بی ضربان ندوی وتو این تویی که از عطر پونه و آویشن وحشی تری ،عبور می کنی از همان چشمه نباید ها از همان چشمه ای که جند سال قبل تو را به خواب دعوت کرد و تو تسلیم شدی وتا کنون نقش هزیان زنهای فزیب خورده را بازی می کنی که روز رل ملکه را می گیرند وشب زیر سایه تناردیه ها لباسهای چرک سالهای تاریک درد را می شویند

تو همدوش سایه همنفس باد در گذر ایل می خندی و با دلنگ دلنگ ایل کوچ می کنی با ترفند چشم مردان آواره ی ایل را شکار میکنی تا در نگاهشان غیرت کلمه ای کلیشه ای شود و بر دل تاریخ استوار، تا بر خلاف اصول ایل رفتار کنی و معاصر تر هزیان بنویسی، معاصر تر دلبری کنی ،معاصر تر با باد هم آغوش باشی ومعاصر تر ...........آزاد باشی

تو بر دل هر اتفاق داغی شده بودی بزرگ ،غمی که نمی بارید ،ابری که نمی کوبید ،چشمی که نمی تابید،تو بر پشت بام اتفاق رقصیدی ، بر دست داغ بوسه وبر چشم باغ حسرت تو خریدار گناهان کبیره ای مزین از تیغ گلهای نیمه سوخته شرجی بدنت .

 تو عبور خواهی کرد از جاده ای متروک در رگهای غیرتی که نبود در دستان مردی که با تو نبود می رفتی که سپید شوی مثل شعرهای سهراب مثل خواب شاعری که به دنیا نیامده بود مثل کبوتران آزاد و رها

تو کاملا عریان بی پرده پلان خواهی خورد آفتاب به تو بلند می خندد و شعر سکوت بر لبات می بندد تا زخمهای مرد عاشق به نکاه جاده درمان شود

امروز قطع می شوم ز خدا بر تو متصل

امروز حذف می شوم نه رها روح منفعل

این تویی که بی چلچراغ رقصیدی و بر سنگهای چله گاه داغ بوسه گذاشتی و آن سوی پیچ و تابهای دل درختان استوار پیچ و تاب دلت را پنهان کردی تا مبادا به رسم کوه بخندی و در دل شیطان جا خوش کنی پاهایت به رود سلام کردند عریان تر از چشمهای مردی که لحظه لحظه تو را می دزدید پاهایت خودشان را به آب زدند تا به تو تلنگری زده باشند و به خود محکی تا مرحمی سازند برای برای زخم گرم تنت دلت گر گرفته بود پاهایت می لغزیدند و آرام آرام می پیمودند راههای نرفته دلت را .

 مسیر همان مسیر همیشگی ، همان بن بست تاریک ،همان نسیم چموش که از دور می خندید، همان غروب غریب که کم نور می رقصید و تو بیشتر گم میشدی در عطر پیراهن چند سال پیش در شال رها شده خاطره در باد در عطر مو هاش در دکمه های پیراهنی که نبود

حالا ورق برگشت با سیلی تقدیر رخ بر گر داندیم به روبه رو نگاه کردیم به نقطه ای نا معلوم چنگ می زدیم که بز نگردیم اما چاره نبود آویزان تر از گلهای یاس سیلی خورده تر از باران و پرا کنده تر از گلبرگ جمع کردیم ته مانده ی غرورمان را تا با تک تک زدن لکنتمان را پنهان کنیم تا هق هق کودک درونمان آوازه خوان نشود از تو از خودم رو بر گر داندم و رفتم

جاده به استقبال دردهایم آتش می بلعید ومن آرام آرام آب می شدم تا چکه چکه غرورم بر سنگ فرش دلت لبخند بریزد تا خودمان باشیم کمی خوشحال و برای همیشه غمگین .... تا کی باید تاوان عشقهای جریمه را دوبل بپردازیم تا کی باید به جای هزار با نوشتن هزار بار جریمه کنیم احساساتمان را احسا ساتتان را احساساتشان را که نخندند ، شوخ نباشند ، دلبری نکنند، لوند نباشند خلاصه مصنوعی معاصر............. بی ریشه باشند 

امروز با تمام توانم مزه ی کیش و مات را چشیدم با تمام درونم درونت دا بلعیدم با تمام توانم غرورت را دلت را به تاراج بردم تا تو نباشی ونبودی که رفتی

شب شد وشیراز شرم دختران لوند را پوشانده بود در نگاه پسران درنده خو 

بخواب تا برای دلت خواب تبرهای داغدار را تحلیل کنم خواب تبر هایی که ریشه های رونده را قطع می کنند این بارریشه های تو را ازمن مرا از تو نمی دانم کدام یک رونده ترند؟ اما قطع میکنند ریشه هایی که سیاه تر از گناه تواند وسیاه تر از چشم من سیاه تر از سرمه های مادرم که در چشم داغدار تو می رقصند سیاه تر از بخت تو که بی نسیب بوسه ای با قار قار کلاغهای درد همسفرند

این اولین پاییز نیست ، غروب را ترسیم کن ، که گیج و سرخ از سرمه هات می گذرد تا زود تر سیاه شود این بار به رنگ دلت به رنگ همان شب مسموم

امشب بر من نگاه کن ای وجود بی دلیل بر من ببار ثانیه های فریب را در من برقص در من بکوب همان نگاه همیشگی ،همان نگاه بی ضربان ، همان نگاه بی هذیان همان نگاه بی درمان  همان همان همان که نبود

وتو چقدر زود خواب می بینی خواب تبرهای غرور به دست خواب تبرهای غرور پرست ،خواب تبرهای غزیب و مست ،خواب تبرهای بت الست بشکن ،بکوب،بریز،بپاش و همین که هست

نه تو نباید این بار بشکنی وشکستی عمیق در دل من و این تو بو دی که نماندی به پای غیرت من

شب مرد ،تو رفتی که به صبح بخندی . ورق برگشت دوباره هی تلفن ،زار، زنگ ،ناله  ناله بی صدا ناله بی دلیل ناله بی درمان و تو درنگ نکردی باز باریدی دلشوره هایت را به کویر ترک خورده ای که وسعت نگاهم را می پوشاند

ومن عبور میکنم از شبیخون بوسه های بی هنگام

چقدر تلخ کسی خواب مورچه های حیاط مادربزرگم را تعبیر نکرد . به راستی اینها عزادار کدام دردند که روز و شب سیاه می چرخند

 

تلاش

 

تندیسی مسموم

ساده نیست نقش کسی را که نیستی باور کنی،ساده نیست ندانی دنبال کدام سایه می گردی تا بر درد و نفرتت سایه اندازد.ساده نیست تاوان پس دادن،ساده نیست گذشتن.

نفس بکش ،بگذار خودت باشی-تازه کن وجودت را ،کپک نزده باشد دلت،زبانت خاموش نباشد،سوق بده واژه هایت را،بنویس،نترس پاره نمی شود درد دلت.

چشمهایت را نبند،این تویی که لرزان تر از بید ایستاده ای،این تویی که پاییز را نقاشی می کنی و به پای هر درختی می افتی و برگهای زرد را می بوسی و خودت قرمز میشوی شاید کبود نمی دانی کدام باد از کدام طرف ماموریت دارد تو را بر زمین بکوبد ؟این رسمی است که پایدار می ماند.

نه هیچ کس نمی تواند فقط بالا باشد، بالا یعنی بالا ،بالا یعنی بلند، بالایعنی قدت، بالایعنی سرت ،بالا یعنی بلندای بلند غرورت،و................. یک روز می افتی که صدای شکستنت پایین نیست-انفجاری است مهیب و ذره ذره غرورت دود میشود.

این پازلی است که صدها قطعه ی  گم شده دارد ودیگر قادر به ترسیم پرواز نیستی،خنده هایت گم شدند وگریه هایت همه جا را خیس کرده اند،سرما به تو می خندد ،می لرزی،می چرخی به عقب بر می گردی در قاب دیروزهایت تصویر عشقت نیست.

پاک می شود ذهنت از هر چه باید ،هر چه دلیل بی دلیل می شود با تمام تنت دست و پا می زنی  و هنوز با رسم باطلاق آشنا نیستی،غرق می شوی یا یا یا......این که کسی آرام در تو رخنه می کند صدای پایش را نمی شنوی آهسته می آید یک روز ماندگار می شود اما بعد بی او نیستی و دیکر تو ئی وجود ندارد .

پس بساز پیکره ات را وبخند بر شاهکارت یعنی خودت خود خودت این تویی تندیسی مسموم.

 

ترس

  

این حجم خالی تر ز دستان تو یا من نیست

باید بدانی این زمستان تو یا من نیست

من کال می مانم وتو،هرگز نمی دانم

تقدیر می چرخد به دستان تو یا من نیست

امروز هم پژمرد، بوی گل نمی اید

من مست دیروزم وتاوان تو یا من نیست

شاید گناه عاشقی در شب همین باشد

ترمز،برو گمشو خیابان تو یا من نیست

ترسیدم و افتادن هر برگ را دیدم

این ترس می داند که مهمان تو یا من نیست