در نگاهت چیزیست
مثل یک شبنم صبح
پاک
زیبا و قشنگ
در نگاهت حرفیست
مثل یک زمزمه نغز سرود
در نگاهت برقیست
مثل این آتش سوزان
که در قلب من است
در نگاهت چیزیست
من به آن محتاجم ...
بر میگردم
دستهایش را ببوسم
برمی گردم
موهایش را ببویم
بر می گردم
آوازم را بردارم
بر می گردم
پر پروازم را بردارم
بر می گردم
بر می گردم
بگذارید
بر گردم ...
روبرویش ایستاده بود
به چشمهای زیبایش نگاه می کرد
چشمهایی که از اشک پوشیده شده بود
به روشنی می دانست مقابل نیمه دیگر خود ایستاده است
حاضر بود برای آن چشم ها
برای آن وجود نازنین
بمیرد
با خود اندیشید
چه باید کرد ؟
حالا که اینقدر دوریم
برایش مهم نبود چه بر سر خودش می آمد
اما رنج او برایش سخت بود
چه باید کرد
دستهایش را گرفت
غصه نخور ماه من
دوریم اما همدیگر را داریم
تو هستی
من هستم
ما عاشق همیم
غصه نخوری نفسم
همانی می شوم که تو می خواهی
اشک هایشان سرازیر شد
صدای زنگ در فضا پیچید
اینجا هم زمان متوقف نخواهد شد
چه میکنی آقا ؟...
که دوباره از تو رویایی شدم؟
همه ی دنیا نمی دیدن منو
من کنار تو تماشایی شدم
از کدوم پنجره می تابی به شب؟
که شبونه با تو خلوت می کنم
من خدا رو هر شب این ثانیه ها
به تماشای تو دعوت می کنم
تو هوایی که برای یک نفس
خودمو از تو جدا نمی کنم
تو برای من خودِ غرورمی
من غرورمو رها نمی کنم
تا به اعجاز تو تکیه می کنم
شکل آغوش تو می گیره تنم
اون کسی که پیش چشم یک جهان
به رسالت تو تن می ده منم
تو هوایی که برای یک نفس
خودمو از تو جدا نمی کنم
تو برای من خود غرورمی
من غرورمو رها نمی کنم...